دل آرام



بایگانی

۲۷ مطلب در شهریور ۱۳۸۴ ثبت شده است

دوشنبه, ۷ شهریور ۱۳۸۴، ۱۲:۳۰ ق.ظ
به من می گفت:
-چرا وقتت را با این نوشته های روزانه تلف می کنی!؟
یادم می آید توماس ولف در کتاب
«فرشته ای به گذشته ی خویش می نگرد»
میگوید:
نوشتن برای فراموش کردن است نه به یاد آوردن!
و من نمی دانم چرا! هنوز کسالت روزهای دبستان
در خاطرم مانده است..
شاید به این دلیل که هنوز هم احساس میکنم
نوایی از دور به رقابت وحی همت گمارده که:
اسماعیل من!
آرام و صبور، جان بسپار..
۳ نظر ۰۷ شهریور ۸۴ ، ۰۰:۳۰

يكشنبه, ۶ شهریور ۱۳۸۴، ۱۲:۳۰ ق.ظ

و تو نمی دانی که من امروز سرشار از
«لاقیته و رایت الناس فی رجل و الدهر فی الساعه
و الارض فی الدار»
م....
سکوت مفلس و ناله ی آبرومندانه ای در حکم تجاهل به زمان...
به تعبیر آن معلم دوست داشتنی:
-و اکنون تو با مرگ رفته ای و من، اینجا،
تنها به این امید دم میزنم که با هر نفس
گامی به تو نزدیک تر میشوم.......
                                            این زندگی من است

و یا آنجا که:
-چهره ی آشنای تو را در انبوه قیافه های راحت
و بی اضطراب خلایق باز شناختم و محتاج تو شدم...
و هوای دل انگیز دوست داشتن ،فضای خالی جانم را پر کرد
و در تصور بودن تو در این غربت آسودم
...

پ.ن:
شاید «طلعت اصفهانی» هم
با این فراز عجیب(!)
به گمانش با همین کلمات مانوس باشد که:
آن روز که دور از  تو شدم دانستم
غم می کشدم ولی به این زودی نه!

پ.و:
این هم از مضمون پردازی های سبک هندی!
پاکان ستم زجور فلک بیشتر کشند      
گندم چو پاک گشت، خورد زخم آسیاب!

پ.ه : عزیز سفر کرده ای آدرس بلاگش
را برای من فرستاد تا از قافله ی ادب و هنر غافل نمانم...
دیدم جایی نوشته:
خدایا
آنانکه همه چیز دارند مگر تو را
به سخره میگیرند آنان که هیچ ندارند مگر تو را
                                                        «دکتر علی شریعتی»!

پ.ی: حضرت شکسپیر هم گاهی بر
مصطبه ی فقاهت و تدبیر پای کوبیده اند که :
کوره را هرگز برای دشمن خودآنقدر گرم مکن
 که حرارت آن خودت را بسوزاند!

۱ نظر ۰۶ شهریور ۸۴ ، ۰۰:۳۰

شنبه, ۵ شهریور ۱۳۸۴، ۱۲:۳۰ ق.ظ
چنین داد پاسخ که پیمان من
درست است
اگر بگسلد جان من...
۲ نظر ۰۵ شهریور ۸۴ ، ۰۰:۳۰

جمعه, ۴ شهریور ۱۳۸۴، ۱۲:۳۰ ق.ظ
بیاموز که محبت را از میان
دیوارهای سنگی و نگاه های کینه توز
از میان لحظه های سلطه ی دیگران بگذرانی..
اینجا را غباری گرفته است
پنجره ها نمی خندند..
هلیا!
من اینجا زمستان طولانی و سخت در پیش رو
خواهم داشت...
زمستانی که هرگز از یاد نخواهد رفت..
و تو چون دستهای من ،
چون اندیشه های سوگوار این روزهای تلخ
و چون تمام یادها
از من جدا نخواهی شد..
و من
دیگر برای تو از نهایت ، سخن نخواهم گفت!
که چه سوگوارانه است تمام پایان ها...
   
 
۳ نظر ۰۴ شهریور ۸۴ ، ۰۰:۳۰

پنجشنبه, ۳ شهریور ۱۳۸۴، ۱۲:۳۰ ق.ظ
میتوان جغرافیای درد را
مثل واحد های دیگر پاس کرد...


پ.ن:
گرمی یاقوت انگور،
 شورش تشویش شیرین سخن
فصل تجدیدی ما می گذرد!

¤ .....
۱ نظر ۰۳ شهریور ۸۴ ، ۰۰:۳۰

چهارشنبه, ۲ شهریور ۱۳۸۴، ۱۲:۳۰ ق.ظ
در جناح مومنان شرط پیروزی
سپیدی باور است نه سیاهی لشگر!
۰ نظر ۰۲ شهریور ۸۴ ، ۰۰:۳۰

سه شنبه, ۱ شهریور ۱۳۸۴، ۱۲:۳۰ ق.ظ
روزهای بی آرزویی و این اندوه مدام را
به شبگردی در لمعات عراقی
و صدای غریب اذان آن دورها
و غروب این دلها
پیوند داده ام...
آنجا که «من عشق و عف و کتم و مات مات شهیداْ»

برایم تکه کاغذی آورده بود تا
برایش آخرین کلماتم را بنویسم
می گفت : می خواهم چند خطی بنویسی
تا در دیار غربت زمزمه ی هر روزم باشد...
نوشتم:

بر دوش من این عمر وبال است وبال است
           سودای وصال تو محال است محال است
تقریر کمال تو جنون است جنون است
          تصویر جمال تو خیال است خیال است
هر جود که با ترک وجود است،وجود است
          هر بود که با ترس زوال است زوال است
ما در نظر یار حقیریم حقیریم..
         اقرار به نقص،عین کمال است کمال است
حال دل ما هیچ مپرسید مپرسید
         بشنیدن این قصه ملال است ملال است...
خون دل عشاق بنوشید و بنوشید
         این باده به هر بزم حلال است حلال است....
۲ نظر ۰۱ شهریور ۸۴ ، ۰۰:۳۰