دل آرام



بایگانی

۲۹ مطلب در آبان ۱۳۸۴ ثبت شده است

يكشنبه, ۸ آبان ۱۳۸۴، ۰۱:۳۰ ق.ظ

بس حکایت های شیرین باز می ماند ز من...


۱۲ نظر ۰۸ آبان ۸۴ ، ۰۱:۳۰

شنبه, ۷ آبان ۱۳۸۴، ۰۱:۳۰ ق.ظ

بی عزیزان چه تمتع بود از عمر عزیز...

۳ نظر ۰۷ آبان ۸۴ ، ۰۱:۳۰

شنبه, ۷ آبان ۱۳۸۴، ۰۱:۳۰ ق.ظ
مثل تمام بی حوصله گی های زنگ های لوس انشا
وقتی معلم خوش خیالمان از زیبایی طبیعت
مصداق های عینی می آورد...
هوای کلاس پر از حباب های معلق و خسته کننده ی
نفس  های طولانی اش می شد..مثل همین جاده ی آشنای چالوس!
با این همه درختان سبز و متظاهر و این مه سنگین!

از ایستادن در صف متنفرم!
اما همیشه در زندگی دیگران را به خود ترجیح داده ام
وقتی دو ساعت درصف باشی و این همه برادری را ببینی،
دیگر دلت برای هیچ کس تنگ نمی شود!
من زندگی ام را وقف دیگران کردم...نه اینکه خیلی خاطرشان را
می خواستم!...نه!..من از زندگی خودم فرار میکنم!

خداوند شوق و  دلبستگی را آفرید تا قانونی باشد برای سرگرمی
بیشتر بندگانش!
غم و رنج را به رتبه های یک رقمی! داد  تا سردردشان را بیشتر کند...
همانطور که از همان اول بود!

دوستان من قرص های ضد افسردگی نیستند که بخواهند
تاریخ مصرف داشته باشند!
دوست شدن با من بسیار ساده است...اما دوست ماندن جرات می خواهد!
آدمهای بی بنیاد همه کم می آورند...لاضیر!
به دوستی با هیچ کس نه محتاجم نه حتی علاقه مند!
هیچ دوستی جز درد ویژه ی خود چیزی بر دوشم نگذاشته!
تنهایی نعمتی است که خداوند به آدمهای قعر بهشت می دهد!!!
بدرود
۸ نظر ۰۷ آبان ۸۴ ، ۰۱:۳۰

جمعه, ۶ آبان ۱۳۸۴، ۰۱:۳۰ ق.ظ
عیب جویانم حکایت پیش جانان گفته​اند
من خود این پیدا همی​گویم که پنهان گفته​اند!
پیش از این گویند کز عشقت پریشانست حال
گر بگفتندی که مجموعم،
 پریشان گفته​اند!
دشمنی کردند با من لیکن از روی قیاس
دوستی باشد !
که دردم پیش درمان گفته​اند...
۸ نظر ۰۶ آبان ۸۴ ، ۰۱:۳۰

پنجشنبه, ۵ آبان ۱۳۸۴، ۰۱:۳۰ ق.ظ
ببینم!
خیلی زشته آدم خودشو خونه ی استادش افطار دعوت کنه
بعد چون تولدشه به دوستاش هم بگه بیان!؟
-نه بابا این حرفا چیه!

+ (مدیریت هوشمند و ابزارها) و (حقیقت و زیبایی) و (حکومت بر قلبها)
هر کسی از ظن خود...

۸ نظر ۰۵ آبان ۸۴ ، ۰۱:۳۰

چهارشنبه, ۴ آبان ۱۳۸۴، ۰۱:۳۰ ق.ظ
بیست و دو سال هم چه آسان تمام شد...
تنها میتوانم گفت:
لحمدلله الذی هدانا لهذا و ما کنا لنهتدی لولا ان هدانا الله
گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز
فرمان برمت جانا بنشینم و برخیزم...
ربنا لا تزع قلوبنا بعد إذ هدیتنا ، وهب لنا
من لدنک رحمة انک أنت الوهاب


 

۳ نظر ۰۴ آبان ۸۴ ، ۰۱:۳۰

دوشنبه, ۲ آبان ۱۳۸۴، ۰۱:۳۰ ق.ظ
مولا ویلا نداشت...
۹ نظر ۰۲ آبان ۸۴ ، ۰۱:۳۰

يكشنبه, ۱ آبان ۱۳۸۴، ۰۱:۳۰ ق.ظ

"به جز حضور تو

هیچ چیز این جهان بیکرانه را

جدی نگرفته ام

حتی عشق را."

آن نامه را یادت می آید...همان که بوی صمیمیت 
همین ردای کهنه ی مهر ،تمام سطرهایش را قلم گرفته بود!
همان که همیشه صدایت میزد...
همان که انعکاس صدایش در محراب سرخ به جز
برای تو!
هیچ وقت اشک نریخت...
آن زخم که در نهایت غربت شکفته شد، نمی خواهم بگویم:
اینک میان این همه همراه گمشده است..
آن نامه را یادت می آید؟
همان که به محبت خودت سوگند خورد
که کمترین این راه منم...
و خود میدانم که دور از عدالت است که روزی نوبت من برسد!
آن شب این شیعه ی گمنام و غریبت
آن نامه ی نانوشته را به دل سپرد تا به انتظار روزهای
بی عدالت مهرت بنشیند!
به انتظار قاصدک های راز و نیاز که :
" مکتوب شوق هرگز
بی نامه بر نباشد
ما و ز خویش رفتن..
قاصد اگر نباشد! "

۰۱ آبان ۸۴ ، ۰۱:۳۰

يكشنبه, ۱ آبان ۱۳۸۴، ۰۱:۳۰ ق.ظ
وقتی از دست زمین و آسمان

لعنت و دشنام می‌ریزد سرم

لحظه‌های تازه‌ات را
مثل گل

می‌گذارم لابه‌لای دفترم....


۱ نظر ۰۱ آبان ۸۴ ، ۰۱:۳۰