دل آرام



بایگانی

۲۴ مطلب در دی ۱۳۸۵ ثبت شده است

سه شنبه, ۱۹ دی ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

امروز داشتم واسه یکی از هم کلاسی ها که از دیار پوتین و یلتسین است( من هنوز به یلتسین...)
یه مسئله ای رو توضیح می دادم
که دفعه ی اول با اضطراب گفت که : متوجه نشدم!

دوباره شروع کردم توضیح دادن و گفتم : فهمیدی؟
که یکدفعه دیدم مثل بچه ها زد زیر گریه!
من از تعجب...
حالا فرض کنین همه ی بچه ها دارن نگاه می کنن به من!


پ.ن :‌ در عمرم ایمیل ۴ تا دوست رو اسپم کردم (یعنی میل هرزه!)
سه تاش در سه ماه اخیر بوده!

اخیرا متوجه شده اید که : (این بخش هم احتمالا به وبلاگ اضافه بشه :دی)

- رنگ چشمانتان کمی میشی است!
-مقایسه اصولا اشتباه است...مخصوصا بین گل شبدر و لاله ی قرمز!
-آسمون تمام اشکش شده خون!

۸ نظر ۱۹ دی ۸۵ ، ۰۰:۳۰

دوشنبه, ۱۸ دی ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

عشقی که به عطر یاس ماند
پنهان چه کنم
که آشکار است...





۱۸ دی ۸۵ ، ۰۰:۳۰

شنبه, ۱۶ دی ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

تویی وفای روزگار من...



چه نازنین چه مهربانی تو...

۱۶ نظر ۱۶ دی ۸۵ ، ۰۰:۳۰

شنبه, ۱۶ دی ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ
دلم گرفته ، ای دوست...

۱۶ دی ۸۵ ، ۰۰:۳۰

پنجشنبه, ۱۴ دی ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

*در دقایق آخری که می خواستم سوار هواپیما بشم
اطلاعات پرواز چند بار صدام کرد
بالاخره تلفن زدم...بعد از مدتی فرمودند یکی باهات کار داشت!
از دیروز تا حالا به هر کی زنگ می زنم هیچ کس مسوولیتش
رو به عهده نمی گیره!


پ.ن :‌
تلخ است چای من
«بگشای لب که قند فراوانم آرزوست»!

۸ نظر ۱۴ دی ۸۵ ، ۰۰:۳۰

چهارشنبه, ۱۳ دی ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

قرار است فردا
دو سه غزل
به یک پری دریایی بفروشم.


آخر من یاد گرفته‌ام
دریا را با دریا بشویم
خود را با شعر!


راستش را بخواهی ... ری‌را!
یک روز پشت همین پرچین
چشم‌های یک آهو را بوسیدم
بعد ... به من گفتند آهو نبود او!
دو سه کبوتر
به لکنتِ زبانم خندیدند
ولی مگر من از رو می‌روم!

«سید علی صالحی»



پ.ن : بالاخره هر رفتنی را یه برگشتی است!
هر چقدر هم تلخ...

این روزها دست و دلم به نوشتن نمی رود!
باز هم به تنهایی ِ ساده ی خود بازگشتم!


پ.ن : ملامت​ها که بر من رفت و سختی​ها که پیش آمد
گر از هر نوبتی فصلی بگویم ، داستان آید

من ای گل دوست می​دارم تو را کز بوی مشکینت
چنان مستم که گویی بوی یار مهربان آید...

شاید قبل از پرواز دو ساعت فکر کردم که چیزی بنویسم!
شرح گناهی که توبه اش نیامده و نخوا...

گفتم که دلم برایت تنگ میشود که بدانی
سنگ هم گاهی میشکند!
آخر کدام شاعر بی رحمی دل سنگ را ندید؟

گناه از من است هر چند سعدی می گوید :

گناه توست اگر وقتی بنالد ناشکیبایی
...
نه شرط دوستی باشد که از دل بر دهان آید...

پ.ن : عذر زحمت دارم برای همه ی دوستان که تعطیلات ما مصادف
با اوج مشغله ی درسی آنها بود
و از کار و درسشون عقب ماندند
سپاس





۶ نظر ۱۳ دی ۸۵ ، ۰۰:۳۰

جمعه, ۸ دی ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

من نفهمیده ام از کی به تو بیمار شدم*...



۱- برف سنگین نگذاشت برنامه ی جمکران اجرا بشه!
توفیق نبود...البته برف اصولا (و در حالت کلی) پدیده ی شیکیه!!
این عکس هم از طبقه ی ۲۰ ام توسط یه عکاس شهیر
گرفته شده!(که احتمالا در عمرش ۲ یا ۳ تا عکس هم نگرفته!)

۲- خوبی زندگی در پاریس اینه که هر وقت
دلم می خواد می تونم برم سر ماتیاس و
رفقاش که شب نشینی های هر شبشون
نمی ذاره بخوابم داد و بیداد کنم!

اما  الان هر کاری میکنم دلم نمی آد به این همسایه های محترم
برم بگم که همسایه های بیشعورشون می خوان بخوابن
این دنگ و دونگ رو دست کم شب جمعه بی خیال بشین!

۳- مدتیه دارم فکر می کنم باید نداشتن حجاب در ایران آزاد باشه!
دست کم برای یه چند ماه
البته الحمدلله بدون این آزادی هم تشخیص آدم های سه نقطه از
آدم های مومن و ارزشمند سخت نیست
اما بعضی ها هستن که خارج از کشور که میان تمام هویت نداشته شون
رو فراموش میکنن در صورتیکه در ایران ظاهری کاملا متین(؟) و روشنفکرانه داشتن!
به نظرم باید زمان و مکان بدیم بهشون
تا عقده های فروخورده رو یکجا در خارج از کشور خالی نکنن!

۴-  میدونی چقدر دلم آرام میشه وقتی
دوتایی با هم توی ماشین
نوار نوحه ی حضرت عباس (ع) رو گذاشتیم
و سکوت میکنیم
و تو یادم داده ای که گاهی با سکوت تمام حرف هایت
را از لبان معرفتت بفهمم!

این * گریه ام انداخت...
همین!

۱۲ نظر ۰۸ دی ۸۵ ، ۰۰:۳۰

پنجشنبه, ۷ دی ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

جای پر زدن زمین نیست
توی قلب
آسمونه
...




پ.ن : تکلیف نفس من سنگین است!
زیرا در هوای عشق تو بارها نفس کشیده
هر چند حالا خسته شده
از فضای دودآلود شهر
میدانی
گاهی دلم برای لحظه هایی تنگ میشود
که هیچ کلمه ای نمی تواند توصیفش کند
راز مبهم چشمهایت
و نگاه های عاشقانه
مدیون شانه های خاک خورده ات بود!
گوارا بادت!
یا لیتنی کنت معک!

۰۷ دی ۸۵ ، ۰۰:۳۰

چهارشنبه, ۶ دی ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

«تصور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت
خم گیسوی یاری را که از دست تو خواهد رفت

شبی در پیچ ِ زلف ِ موج در موجت ، تماشا کن
نسیم بی قراری را که از دست تو خواهد رفت

مزن تیر ِ خطا !
آرام بنشین و مگیر از خود
تماشای شکاری را که از دست تو خواهد رفت

همیشه رود با خود میوه ی غلتان نخواهد داشت
به دست آور اناری را که از دست تو خواهد رفت

به مرگ آسمانی فکر کن!
محکم قدم بردار!
به حلق آویز داری را که از دست تو خواهد رفت!»

فاضل خان

پ.ن : اصولا یکی از خصوصیات من این بوده که وقتی با کسی (به هر دلیلی)
تندی و تلخی می کنم فقط مختص به همان لحظه و همان موضوع خاصه!
و تعمیم این قضیه به ابنای زندگی بنده صرفا تیله بازی بچه گانه اس!
--یاد اتللو می افتم...چراش هم ، خودش یه قصه اس!--

پ.ن : یه تبریک جدی واسه یوسف دارم!
به نظر من شایستگی می خواد که آدم زندگی جدیدش رو
با ضرباهنگ نورانی عشق شروع کنه!

پ.ن : فردا شب با دانشکده داریم میریم جمکران!
راستش یه چند ماهی میشه که دارم لحظه شماری میکنم!

پ.ن : هومن فردا میاد پاریس...حیف که نیستم شانزه ریزه رو واسه اش
آب و جارو کنم(صادق جان تو با کمک بچه ها! زحمتش رو بکش!)

۶ نظر ۰۶ دی ۸۵ ، ۰۰:۳۰

سه شنبه, ۵ دی ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ
از محمد کاظم کاظمی چندتایی شعر در یادم مانده است
یکی شان را خیلی دوست دارم و هربار که می خوانم
قیافه ی خیلی ها از جلوی چشمم عبور می کند
و این همان شعری است که بعضی از جبهه رفته ها این
روزها با سوز دل و داغ جاودانه آن را می خوانند...

مریز آبروی سرازیر ما را
به ما باز ده نان و انجیر ما را

خدایا !
اگر دستبند تجمل
نمی بست دست کمانگیر ما را
کسی تا قیامت نمی کرد پیدا
از آن گوشه ی کهکشان تیر ما را

ولی خسته بودیم و یاران هم دل
به نانی گرفتند شمشیر ما را
ولی خسته بودیم و می برد طوفان
تمام شکوه اساطیر ما را

طلا را که مس کرد
دیگر ندانم
چه خاصیتی بود اکسیر ما را
۸ نظر ۰۵ دی ۸۵ ، ۰۰:۳۰