دل آرام



بایگانی

۱۵ مطلب در اسفند ۱۳۸۵ ثبت شده است

سه شنبه, ۸ اسفند ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم...



پ.ن : یادت می آید چه حس عجیبی داشتی وقتی برای اولین بار
این صدای پاک رو شنیدی که می گفت :

نگارا یکدم از این موج غم نبودم غافل...

چقدر دلم هوای بی تابی کرده است!
آن روزها که ساعت هایش برایم دقیقه ای هم نبود...
چه شوق لطیفی ...

-باز هم قول می دهی آخر از همه بیایی که من خسته نشوم؟!-

پ.ن : از این فضای پوچ و بی احساس
خسته که میشوم
وقتی دلم از تاریکی دلش می گیرد
سر کلاس هم که باشم
این قرآن جیبی ام را
بی آنکه کسی ببیند
روی قلبم می گذارم!
آرام
...

پ.ن : من از آنسوی حسرت های باران خورده می آیم!

اذ قال له ربه اسلم
قال اسلمت لرب العالمین...

۸ نظر ۰۸ اسفند ۸۵ ، ۰۰:۳۰

شنبه, ۵ اسفند ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

گر بزند بی گناه ، عادت بخت من است!
ور بنوازد به لطف ، غایت احسان اوست

میل ندارم به باغ ، انس نگیرم به سرو
سروی اگر لایق است ، قد خرامان اوست

چون بتواند نشست آنکه دلش غایب است
یا بتواند گریخت ، آنکه به زندان اوست

...

کعبه ی دیدار دوست ، صبر بیابان اوست...



"...و ربنا الرحمن المستعان علی ما تصفون ..."

مجال فریادی نیست
به سکوتم نگاه کن!

پ.ن : دوستی می گفت :

بیا زندگی را بدزدیم
و میان دو دیدار قسمت کنیم!

۰۵ اسفند ۸۵ ، ۰۰:۳۰

جمعه, ۴ اسفند ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ
ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الآخرة حسنه
و قنا عذاب النار...

پ.ن : سوال کوچکی دارم
اما پاسخ های بزرگم همیشه طفره می روند!

پ.ن :
بزرگترین نعمت تنهایی ، یاد مرگ است!
معلم دوم راهنمایی می گفت : از خدا نباید ترسید
باید خدا را دوست داشت...

اما تکلیف من هنوز روشن نیست
که همیشه از آنکه دوستش میدارم ، میترسم...
۳ نظر ۰۴ اسفند ۸۵ ، ۰۰:۳۰

پنجشنبه, ۳ اسفند ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

به جز حضور تو

هیچ چیز این جهان بیکرانه را

جدی نگرفته ام

حتی عشق را ...



امید در شب زلفت به روز عمر نبستم...

۶ نظر ۰۳ اسفند ۸۵ ، ۰۰:۳۰

سه شنبه, ۱ اسفند ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ
من شیطان را دیدم.
باز هم با حادثه ای بکر به فکر آمده بود
تو هم از حرارت زمین او را دیدی.

باز هم مثل همیشه دنبال من آمدی
اینبار تو اول نماز خواندی
و من تمام ایمانم را خمیازه می کشیدم
یادت هست گفتی :
محمد!
چرا چشم بسته نماز می خوانی.
فکر  کنم کراهت دارد!
و من سکوت کردم ...
شاید بهتر بود می پرسیدی چرا اینبار
قبل از بسم الله نماز گفتم :
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم...
یا اینکه چرا این آیه ی نورانی را به آن  ذکر لطیف
در عمق قنوت های تیره ام  اضافه کردم که :
ربنا اننا سمعنا منادیا ینادی للایمان ان آمنو بربکم
فآمنا ...

تا گفتم : السلام علیکم ...
فرشته ی جوانی با لبخند های مشهور اساطیر
نزدیک آمد و به هر زبانی راه مسجد را نشان داد.

تو زبانت از این همه زیبایی بند آمده بود - آری
محو تماشای فرشتگان شدن خود دریای لذت است!
ولی من باز هم
طبق این سنت کهن زندگی ام
با جوابی که می گفت :
ما همین چند دقیقه اینجا هستیم...
لبخند لطیف فرشته را خراب کردم.
و فرشته ناپدید شد
و حالا حسرتی در دل دارم
به بلندای گیسوان به غارت رفته ات...!


یادداشتهای شخصی
بروکسل
۱۷ فوریه ۲۰۰۷


۸ نظر ۰۱ اسفند ۸۵ ، ۰۰:۳۰