دل آرام



بایگانی

۲۵ مطلب در خرداد ۱۳۸۵ ثبت شده است

پنجشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

وان کادوا لیفتنونک عنِ الّذی اوحینا إِلیک
 لتفتری علینا غیره و اذا لاتخذوک خلیلا
 ولولا ان ثبتناک لقد کدت ترکن إلیهم شیئا قلیلا

نمی دانم چرا‌!
همیشه تاوان این جرم خود را پرداخته ام...
ماه ها پیش وقتی از همکار فاسدی جدا شدم
معلوم گردید که یک جمله رشته ی اعصابش را به هم
ریخته بود.گویا به او گفته بودم:
تمام آنان که با من هم دل نیستند و ایمان محکم ندارند
دیر یا زود از من خواهند گریخت...
می گفت:
نه !....ما اینجا صرفا به خاطر همکاری علمی دور هم جمع
شده ایم...کاری به اعتقادات همدیگر نداریم!
حالا که ماه ها از فسخ آن پیوند کثیف کاری می گذرد
هر روز تهمت و فحش و کینه است که بدرقه ی راهمان گردیده
و مزد تلاش هایی بوده که خود نیز بر بی نظیر بودنش
معترف بوده و هستند!

×ماه هاست که با یوسف دوست و هم دل هستم.
به برکت این دوستی با جواد نیز آشنا شدم و از رهگذار این
هم دلی ها از اندوه غفلت گذشتم...
من که خود از نزدیک شاهد پاکی دل و صفای روح
دوستانم هستم ، برایم عجیب و سخت می نمود که گاهی
از دور یا نزدیک...تهمت می شنیدم و بهتان.
البته تهمت شنیدن از این همکلاسی ها را خود سال ها تجربه
کرده بودم...اما می گذاشتم به حساب مجازات شراب خواری
های بی حد و حصر و صراحت آزاردهنده ی خودم.
باور نمی آمد در مورد او چنین حرف های بزنند...
اما حالا مدتی است برایم به تجربه ثابت شده است
هر کس(حتی آنها که ادعای معرفت و ایمان دارند و البته
پوشالی بودنش حالا دیگر مثل آفتاب برایم روشن است)
که این کینه توزی ها را بر می افروزد و از هر تهمتی که می سازد
لذت می برد ،پر از لکه های کثیف و چرکین است.

شنیده بودم که یکی از آفات گناه  آن است که
خداوند در دل انسان نسبت به مومن کینه می اندازد.

مبتلا شده اید! مبتلا...


×داشتم فکر میکردم قدمت این- نقطه سرخطی ها-
احتمالا به عصر حجر بر می گشته...آن زمان که هنوز
دانش بشری موفق به کشف چیزی شبیه آینه (آبگینه!)
نبوده...و احتمالا تمام آدمها در مورد خود تخمین نادرستی
 داشته اند و جمله ابنای بشر را عاشق و دلباخته
ی مصمم خود و سریش جدایی ناپذیرشان فرض می کرده اند.

دوستان عتیقه ام!
قدر خودتان را بدانید!


×خودنمایی موقوف!
یعنی : در حضور آفتاب ، فلاش زدن ممنوع است!


×ماه پیش بود که- لهوف- را می خواندم و بعد از آن است
که خطبه های حضرت زینب (س)روزانه مدام 
در ذهنم عبور می کند.

دوستی از سر جهل مثل چند نفر دیگر از هم کلاسی های
وقیحش مرا گرگ و روباه و ... می خواند.
دستم خودم نیست . اینها در ذهنم تداعی می شود:

الا و هل فیکم الا الصلف النطف والصدر الشنف
و ملق الاماء و غمز الاعداء
او کمرعی علی دمنه او کفصه علی ملحوده.

 شما  جز سخن بیهوده و گزاف و ناپاک
و سینه های آکنده از کینه و خشم
و ظاهری چون کنیزکان آراسته
و باطنی چون دشمنان سخن چین
چه فضیلت دیگری دارید؟
شما همانند سبزه ای هستید که در میان
زباله ها و منجلاب ها رشد کرده و
یا نقره ای را می مانید که برای آراستن
قبور مردگان استفاده می شود.

۱۴ نظر ۱۸ خرداد ۸۵ ، ۰۱:۳۰

چهارشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

من از آنِ لبخندهای نگرانِ تو ام!

و هیچ حسی

جز انگشتان تو

تقدیر زودباورم را

ورق نمی زند!

۴ نظر ۱۷ خرداد ۸۵ ، ۰۱:۳۰

دوشنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

این روزها بارها و بارها خود را ملامت می کنم...
و تو : آرام... آرام...سکوت می کنی
واژه واژه سکوتت را می شناسم
 که ترجمان سینه سینه حرف است
و پیاله پیاله اشک که می ریزی
 پشت پای خاطرات شیرینی که نیامده رفتند،
همانطور که خودت را به باور می زنی که حکمتی هست...
این روزها بارها و بارها خود را ملامت میکنم...
بگذار پیامبر عشق،
 ایمان به خود را جایگزین ایمان به تقدیر کند
 و ایمان به او را جای نشین درد... درد...
این روزها خود را ملامت می کنم...بارها و بارها.
برای آنکه کسی نیست که صدایم را بشنود
وای این طعم تند «کودکان مسن» چقدر آزاردهنده است...
برای من که نفس سبز باغچه را هر صبح لمس می کردم
برای من که با ابرها نماز می خواندم و باران باران اشک...
خدایا !
این چه دو راهی محتومی است که همیشه محکوم می خواهدم!
این روزها خود را ملامت می کنم..بارها و بارها...
چقدر آشنایی ها گاهی زجر آور است...
چقدر این نفس های خسته و مدعی عذاب آور است...
اما من :
-به پای تو پیر می شوم!
و دلم-دستخوش آفتاب-
از میان سرپوش نیلگون
چون چراغی سبز
جوانه می زند...
دیرم شده است
شوق رفتن
پرنده ی مبهمی است
با صدایی دود گرفته
یا
میزبانی معطر
که تا کفش هایم
مرا بدرقه می کند!-

سید حسن حسینی

پ.ن:شنیدن صدای گرمت
از این همه فاصله
پیوند دوباره ای با«من ِ با تو»
بود...
چقدر هوس داشتم میان این همه
خاک و خار که خروار خروار روی سرم خراب شده
صدایت بزنم...
میترسم...
میترسم صدای شکسته ام را  بشنوی و
از هرچه سبز رو به زوال است
تا ابد دوری گزینی...
یادت می آید؟
می گفتی :
محمد!
اینقدر شولوغ نکن!
بچه ها و استاد ناراحت می شن...
می گفتم:
تو ناراحت می شی؟
گفتی :
نه.
گفتم :‌
پس مهم نیست!
من با کندی آنها کنار آمده ام
آنها هم باید با شلوغی من کنار بیایند...
یادت می آید؟
چند دقیقه بعد از کلاس اخراج شدم .
داشتم می خندیدم.آره؟

۹ نظر ۱۵ خرداد ۸۵ ، ۰۱:۳۰

يكشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

دریای عشق را به حقیقت کنار نیست
ور هست پیش اهل حقیقت کنار اوست

صاحب دلی نماند در این فصل نوبهار
الا که عاشق گل و مجروح خار اوست

دانی کدام خاک بر او رشک می​برم
آن خاک نیکبخت که در رهگذار اوست

گر دیگران به منظر زیبا نظر کنند
ما را نظر به قدرت پروردگار اوست...


۱۴ خرداد ۸۵ ، ۰۱:۳۰

جمعه, ۱۲ خرداد ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

ظلمت نفسی...

۳ نظر ۱۲ خرداد ۸۵ ، ۰۱:۳۰

پنجشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

دستت
مثل استعاره های سرخ قدیمی
از پاسخ من
 طفره می رود
اتصالی نیست
صدای تو را می بوسم
روی نسیم های محال
و شبانگاهم
لبریز از حسرت صدایی است
که عطر اجابت داشته باشد...


 من از تبار قطره های محال اندیشم
و آرزوی اقیانوس های معطر را
در سرم می پرورم
چه خشکسالی غریبی
مچاله ام کرده است!

سید حسن حسینی


پ.ن : ما شبی دست بر آریم و دعایی بکنیم...

۱۱ خرداد ۸۵ ، ۰۱:۳۰

چهارشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

شرمش از چشم می پرستان باد ، نرگس مست...

۱۰ خرداد ۸۵ ، ۰۱:۳۰

چهارشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

دلم میسوزد از باغی که میسوزد...

۱۰ خرداد ۸۵ ، ۰۱:۳۰

سه شنبه, ۹ خرداد ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

دل ما هم گاه گاهی تنگ میگردد...
خوش به حال روزگاررررر


پ.ن : "کلما شغلک عن ربک فهو صنمک... وبلاگ هم میتواند بت شود!"

۰۹ خرداد ۸۵ ، ۰۱:۳۰

سه شنبه, ۹ خرداد ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

بهار را دنبال می کنم...

به دست های تو می رسم! 

(سید حسن حسینی)

 

پ.ن : محبت ، لیاقت می خواهد که من ندارم!

۰۹ خرداد ۸۵ ، ۰۱:۳۰