دل آرام



بایگانی

۲۵ مطلب در خرداد ۱۳۸۵ ثبت شده است

يكشنبه, ۷ خرداد ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

چشمانم را بسته ام.
تصویرهایی از آن خانه ی دوست داشتنی کودکی
گرفته تا این «میان آسمان و زمین»...
تصویر خنده های شیرین و به یاد ماندنی
و گریه های داغدار  و فراموش نشدنی
و غصه های به دل ماندنی...
یکدفعه صدای آهنگ تمام خیالات را می شکافد که :

یک شـب آخر دامـن آه سحــر خواهم گرفت
 داد خـــود را زان مــه بـیـــدادگـر خواهم گرفت

و ادامه می دهد‌:

چشــم گریــان را به تـوفــان بلا خواهم سپرد
 نـوک مــژگان را بـه خـونـاب جگـر خواهم گرفت

آی که سکوت هم گاهی چه بلند فریاد می زند که :

نعــره ها خواهم زد و در بحر و بر خواهم فتاد
 شعله ها خواهم شد و در خشک و تر خواهم گرفت

و هنوز هم ...

انتقــامم را ز زلفـش مـو به مـو خواهم کشید
آرزویم را ز لـعـلش ســر بــه ســر خواهم گرفت

و بعد به رو به سرنوشت می کند و :


یا بهـــــار عمر من ، رو بر خـزان خواهد نهاد
یا نـهـــــال قــــامـت او را بـه بــر خواهم گرفت...

پ.ن ۱ : شیر کاکائوی فان هوتن بنوشید!

پ.ن ۲ : ای سرنوشت!  مرد نبردت منم، بیا
زخمی دگر بزن که نیفتاده ام هنوز
شادم از این شکنجه خدا را، مکن دریغ
روح مرا در آتش بیداد خود بسوز

ای سرنوشت! هستی من در نبرد توست
بر من ببخش زندگی جاودانه را
منشین که دست مرگ ز بندم رها کند
محکم بزن به شانه من تازیانه را

فریدون مشیری

۱۳ نظر ۰۷ خرداد ۸۵ ، ۰۱:۳۰

شنبه, ۶ خرداد ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

. . .

که دردت کام  ِدل باشد ،

 غمت  

      آرام  ِ جان  . . .

 

 

                  

 

پ.ن : نذر  ِ لبخند ِ تو می گریم . .  .  

۱۶ نظر ۰۶ خرداد ۸۵ ، ۰۱:۳۰

جمعه, ۵ خرداد ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ
۰۵ خرداد ۸۵ ، ۰۱:۳۰

چهارشنبه, ۳ خرداد ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

¤ شنیده بودین که میگن :
هفت شهر عشق را عطار گشت
عاقبت از راه چالوس رفت رشت؟؟؟

حالا یه شاعری
عاقبت از راه مشهد داره میره میلان.
تازه به مقصد لارناکا!


¤من بر آنم که بعضی ها واقعا
قوانین اسلامی را در کشور
پیاده کرده اند!!!

۲۶ نظر ۰۳ خرداد ۸۵ ، ۰۱:۳۰

دوشنبه, ۱ خرداد ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

من ، هم سفر باد سحر خواهم شد
خاک گذر اهل نظر خواهم شد
در آتش عاشقی به سر خواهم شد
پولادم!
و آبدیده تر خواهم شد!


پ.ن : برای من حکم هجرت دارد...
باید از همه چیز گذشت!
هر چند دیرزمانی است که ماندن نیز برایم
همین حکم را پیدا کرده است...

پ.ن : دیروز  یکی از مستخدمین دانشکده می گفت:
دیگر رو به تمام شدنیم!
به لحن تعارف گفتم؛
به نظر من با پنج سال پیش خیلی تفاوت نکرده ای...

گفت: من امروزم!
گفتم: یعنی چه؟؟؟
سکوت کرد...
آمدم کمک کنم در پاسخش که :
یعنی -دیروز- نیستی!؟
گفت:
و فردا نخواهم بود...

پ.ن :
رودیم و به لب سرود دریا داریم...

۹ نظر ۰۱ خرداد ۸۵ ، ۰۱:۳۰