دل آرام



بایگانی

۱۶ مطلب در تیر ۱۳۸۵ ثبت شده است

چهارشنبه, ۷ تیر ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

درد روح ، درد تن را سبک می کند...

پ.ن : فقط میخواستم به خودم ثابت کنم...که هرگز خودخواه نبوده ام!

۱۵ نظر ۰۷ تیر ۸۵ ، ۰۱:۳۰

يكشنبه, ۴ تیر ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

ای که گفتی هیچ مشکل
 چون فراق یار نیست
گر امید وصل باشد
آن چنان دشوار نیست





۶ نظر ۰۴ تیر ۸۵ ، ۰۱:۳۰

يكشنبه, ۴ تیر ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

زخم تن است و شاید بهتر شود دوباره

یاران! چه چاره سازم با روح پاره پاره؟

با آن غرور رعنا! ،

یارب عنایتی،  تا

نومید بر نگردد ـ این بار ـ دست چاره!

روح مرا تکان داد  پیراهن تو در باد

ماهت به سجده افتاد!

در این شب بهاره

در حیرتم چه رازی است

در پشت این غم تو

ترکیب دلنوازی است:

ماه و شب و ستاره

چشمان بی گناهت،

گاهی زلال مهتاب

آیینه نگاهت،

گاهی پر از غباره!

...


 


پ.ن : فقط یک بیت .... به جای این تبادل اشعار!

دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مودت
به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی
!

۹ نظر ۰۴ تیر ۸۵ ، ۰۱:۳۰

شنبه, ۳ تیر ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ
-شاید- ندارد- باید- آخر،
این شعر در پایان بمیرد
با موج می‌آید به دنیا
تا در دل طوفان بمیرد

مانند روحی لاابالی
هر روز هی بالا و پایین...
در فکر این موجم که -باید-
درگیر این عصیان بمیرد!

از باغ و بستان‌های سرسبز؛
چیزی نصیبم نیست- شاید-
این ساقه -باید- آخرش در
آغوش یک گلدان بمیرد

میلی به خوبی‌ها ندارم؛
بگذار برگردم ازاین راه!
حرفی ندارد این مسافر؛
تنها و سرگردان بمیرد!

دیگر چه لطفی دارد این -من-
با قصه‌هایت جان بگیرد؟!
دیگر چه فرقی می‌کند -او-
در متن این جریان بمیرد؟!!

پ . ن :
این بنده اصراری ندارد
حتما دراین دنیا بماند
بگذار تا راحت بخوابد!
بگذار تا آسان بمیرد!

پ . ن :
بعد از ماجرای شهدا
حالت صفر و یک عجیبی پیدا کرده ام!
از هر چه روشنفکر ماب انقلابی! است
گریزانم.
گاهی یک جمله باعث می شود
تمام صورتم پر از خشم نسبت به گوینده شود.

برام مهم نیست
که کسی ناراحت بشود یا نه...
به جهنم!
همین است که می بینید
ظاهر و باطن!

پ . ن :
وقتی خود بنده خدا می گوید بعد از
جام جهانی استعفا میدهد.
چه نیازی بود در یک جلسه ی فوق العاده
از کار بر کنارش کنند؟

کار زشت و کثیفی بود...

نمی دانم گناه آنها که برای مردم زحمت می کشند
چیست!
شاید گناهشان تنها آن است که به دنبال
رضایت مردم هستند...
همین!
۸ نظر ۰۳ تیر ۸۵ ، ۰۱:۳۰

شنبه, ۳ تیر ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ
وقتی حصار غربت من تنگ می شود...
هر لحظه بین عقل و دلم جنگ می شود

از بس فرار کرده ام از خویش خویشتن...
" گاهی دلم برای خودم تنگ می شود"

گاهی به ترکتازی شعرم خوشم ولی
گاهی کمیت شاعری ام لنگ می شود


هرچند می شکیبم بر عشق
باز هم
گاهی دلم اسیر دلی سنگ می شود...



# دلم از همه تان گرفته است!
همه تان فقط فکر منفعت و جاه طلبی هستید!
من هنوز به عهد شش سال قبلم پای بندم.

به خدا قسم روزی حسرت می خورید
این اشک ها را که برای خودت می ریزی
آن روز دیگر من نخواهم بود
که نگاه کنم و دلم برایت بسوزد!

خدا وقتی آدم های پلید را به شما نزدیک کرد
من را از شما دور کرد...
با این حساب که می بینم دورتر هم خواهیم شد.

# دلم به او خوش است
که هر روز صدای سلامش از آن طرف هم
تمام خستگی ها را از تنم می زداید.
شاید فقط اوست که مرا به خاطر خودم در آغوش می گیرد!
به خاطر محبتی که نمی دانم تا کی همراهم است
اما تمام دل خوشی ام از دنیا همین است.

اگر آمده بودم که خودم را بشناسم
بس است دیگر...

من از خدا آرزوی مرگ می کنم!
هر چند با مرگ هم درد های من درمان نمی گردد...

۰۳ تیر ۸۵ ، ۰۱:۳۰

پنجشنبه, ۱ تیر ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

شب‌که سوز نهان
‌شعله‌ریزد‌ به‌جان‌
این‌من ‌و این‌ شور شیدایی ...

دیده دریای غم
سینه صحرای غم
 کو دگر تاب شکیبایی...

۰۱ تیر ۸۵ ، ۰۱:۳۰