دل آرام



بایگانی

۲۶ مطلب در مهر ۱۳۸۵ ثبت شده است

شنبه, ۱۵ مهر ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

صدایم را می شنوید؟
بوی دلتنگی همیشه ی پاییز می دهد؟
نه...این هوای مه گرفته ی حیاط تنهای خانه است!
حیاط خانه ی ما تنهاست
و حوض خانه ی ما بی آنکه دل به سیب های قرمز هر روزت
بسته باشد...دل تنگ است!
و شب ها...وقتی دل شب هم تنگ می شود
بارش ستاره بود از روی دست نوازش درختان گاه و بی گاه
بر دوش لرزه های آب
و خنکای نسیم
بر پلک های گرم و شاد و گیسوان شب...که حالا همرنگ
بخت هجاهای در گلو مانده است...

آی..امان از بغض های تا نیمه گریه کرده...
امان از این سه نقطه های بی احساس!

کسی نمی فهمد!
من دلم برای شب های قدری که صدای گریه ام 
به آسمان بلند بود و لابه لا ی آن همه قلب پاک، ناپیدا

من دلم برای قسم هایت تنگ شده است
من دلم برای گریه های همنوای «یا زهرا» و پهلوی شکسته و...
من دلم برای صدای خالص و بی ادعای پیر مرد کنارم تنگ شده است
من دلم برای ضجه های نیمه شب:
الهم اغفر الذنوب التی تهتک العصم..ت تنگ شده.
 من دلم برای حال آن روز تنگ شده.
من دلم برای روزی که تمام دلخوشی ام شب های تمنا و
اشک و آه و حسرت بود و صدای مقدست...
من دلم برای هر چه قلب پاک و شکسته بود
که همه با هم صدایت می زدیم...به یاد بارش نور
به یاد آنکه صدای خسته و ضعیف من
به لطف آن همه نفس های لطیف و دردناک
عطر اجابت داشت...
دلم تنگ شده است!

چه فرقی می کند!
اینجا کسی صدایت را نمی شنود!



پ.ن : اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند؟...

۱۵ مهر ۸۵ ، ۰۱:۳۰

شنبه, ۱۵ مهر ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

*یکی از این خانم های هم کلاسی(!)  با عصبانیت
از اینکه من اسمش رو همه اش یادم میره شکایت می کرد!
منم  با خونسردی گفتم: اسمتون سخته و با اسم شما توی کشور ما می شه
واسه ۷ -۸ تا بچه شناسنامه گرفت!
(اگه جواد بود می گفت: تازه توی کشور ما عکس بعضی ها
رو هم میذارن لب قندون ، بچه دست نزنه!)

* اگه اوضاع همین طوری پیش بره سال دیگه همین موقع
توی پاریس یه رستوران راه میندازم!

* ای کسانی که دوفازی را از دست داده اید!( خصوصا جواد! و البته...!)
شما هنوز نفهمیده اید که چه چیزی را از دست داده اید!


"!Young men want to be faithful, and are not; ...old men want to be faithless, and cannot  "

Oscar Wilde

۱۰ نظر ۱۵ مهر ۸۵ ، ۰۱:۳۰

جمعه, ۱۴ مهر ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

از فردا بپرس !
مردی از کوچه تماشا
تمام شهر فرنگ چشمت را به سکه ای فروخت!
در هر کجا که بودی مرا وقف نگاهت کن!

نترس!

من سرنوشت عاشقی را
سر قرار اول ...........باختم...

 

۵ نظر ۱۴ مهر ۸۵ ، ۰۱:۳۰

پنجشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

شرار شوق و تب شرم و بوسه ی دیدار
...
شب خجالت من از لب تو در راه است...!



۱ نظر ۱۳ مهر ۸۵ ، ۰۱:۳۰

سه شنبه, ۱۱ مهر ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

با همان زنگ عجیب موبایل
از خواب بلند می شوی
-سوی دیار عاشقان ، سوی دیار عاشقان...

هر چند تمام مدت بین خواب و بیداری بوده،
چشمانت به سختی باز می شوند
نگاهی به ساعت می اندازی
چند دقیقه به شروع کلاس عصر بیشتر نمانده
تمام ذهنت را مرور می کنی
هیچ نقطه ی دلخوشی باقی نمانده است
حالا دیگر چند دقیقه هم از کلاس گذشته...
 سحر را هر چند بیدار بودی
دست و دلت به خوردن نرفته بود...
چشمانت را دوباره باز می کنی

چند ساعتی از افطار گذشته و همه جا تاریک است...
 برای نماز بلند می شوی
با خرما روزت را تمام می کنی
چشمانت را دوباره می بندی
ملودی نوازشگری را زمزمه می کنی...

- به خدا کز غم عشقت نگریزم
اگر از من طلبی جان نستیزم

نازنینا نظری کن!
منم این خسته ی راهت
شرر افکنده به جانم
صنما!
برق نگاهت!

سحرم روی چو ماهت
شب من، زلف سیاهت

- به خدا بی رخ و زلفت
نه بخوابم ، نه بخیزم...

 

۹ نظر ۱۱ مهر ۸۵ ، ۰۱:۳۰

دوشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

«خدایا من به جبهه نبرد حق علیه باطل آمده ام
تا جان خود را بفروشم،
امیدوارم خریدار جان من تو باشی، نه کس دیگر...
 دلم می خواهد که در آخرین لحظه های زندگی ام،
 بدنم و جسمم
 آغشته به خون در راه تو باشد، نه راه دیگر ...»




۱۰ مهر ۸۵ ، ۰۱:۳۰

يكشنبه, ۹ مهر ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

فرزندان انقلابی ام!
ای کسانی که لحظه ای حاضر نیستید که از غرور مقدستان دست بردارید!
شما بدانید که لحظه لحظه عمر من در راه عشق مقدس خدمت به شما می گذرد...
می دانم که به شما سخت می گذرد ولی مگر به پدر پیر شما سخت نمی گذرد؟؟؟
می دانم که شهادت شیرین تر از عسل در پیش شماست،
مگر برای این خادمتان این گونه نیست؟
ولی تحمل کنید که خدا با صابران است.
بغض و کینه انقلابی تان را در سینه نگه دارید
و با غضب و خشم بر دشمنان بنگرید و بدانید که پیروزی از آن شماست...


پ.ن : . . .

 

۰۹ مهر ۸۵ ، ۰۱:۳۰

يكشنبه, ۹ مهر ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

گفت: ای عاشق دیرینه ی من خوابت هست؟



۵ نظر ۰۹ مهر ۸۵ ، ۰۱:۳۰

شنبه, ۸ مهر ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

گل که در باغ شکفت

گفتنیهای معطر را گفت.

 

گل که در باغ شکفت

می‌توان گفت که این جنس لطیف

باید از پنجره ی باد

                    به اقصای بلاد

هیچ صادر نشود؟

مثل این است که:

                      آدم ـ آدم؟ ـ

روی یک تکه مقوا بنویسد که:

                                      زمین برهوت

باید اصلاً به خیال دهن تب زده ‌اش

طعم باران متبادر نشود!

و بکوبد وسط قلب کویر.

 

گل که در باغ شکفت

گفتنیهای معطر را گفت

و شما

       سوی یک تکه مقوا رفتید

باد بر حرف شما قهقهه سر داد و گذشت

انتشارات شما بوی غلطنامه گرفت

و شما وا رفتید!!!

 

اندکی شرم کنید

تا به کی می‌خواهید

آب در هاون اندیشه خود نرم کنید؟؟؟

 

گل که در باغ شکفت

گفتنیهای معطر را گفت.

 

-سید حسن حسینی-

پ.ن :

هر چند عشق روی تو بر من حرام نیست

«در عفو لذتی است که در انتقام نیست»!

 

۹ نظر ۰۸ مهر ۸۵ ، ۰۱:۳۰

پنجشنبه, ۶ مهر ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

 دگر رغبت کجا ماند کسی را سوی هشیاری
چو بیند دست در آغوش مستان سحرخیزت...

 




۰۶ مهر ۸۵ ، ۰۱:۳۰