دل آرام



بایگانی

۲۲ مطلب در آبان ۱۳۸۵ ثبت شده است

جمعه, ۱۹ آبان ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب

کشته ی غمزه ی خود را به نماز آمده ای!...




به نور اعتماد کن که حدیث عاشقی از نور شروع می شود
چشم های عاشقان همیشه نگران است
مگر نگران را خیره معنی نکرده اند؟

باید تحمل داشته باشی...باید بال های فرشتگان
شب که میشود
لطیف و آگاه
 صورتت را نوازش کند و فقط نگران باشی!

-----

پ.ن : «عمران» را دوست داشتم...اما همین یک شعر را تنها
از او به یادگار دارم که از روز رفتن هر روز زمزمه اش می کنم!

مادرم روی سرم قرآن گرفت
آیه ها در پیش چشمم جان گرفت
ابرها از چار سو گرد آمدند
رفتم و پشت سرم باران گرفت!

۲ نظر ۱۹ آبان ۸۵ ، ۰۰:۳۰

چهارشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

گریه نمی دهد امان...

۶ نظر ۱۷ آبان ۸۵ ، ۰۰:۳۰

چهارشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

روی دل آرای تو را ...


۱۷ آبان ۸۵ ، ۰۰:۳۰

سه شنبه, ۱۶ آبان ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

نه به خود آمدم اینجا که به خود باز روم
آنکه آورد مرا ، باز برد در وطنم

مرغ باغ ملکوتم...نی ام از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم!



پ.ن : الله لطیف بعباده یرزق من یشاء وهو القوی العزیز
همه وجودم را ترس گرفته..باز می گوید نترس و امیدوار باش!
وهو الذی یقبل التوبة عن عباده و یعفو عن السیئات و یعلم ما تفعلون
ویستجیب الذین آمنوا وعملوا الصالحات و
یزیدهم من فضله
والکافرون لهم عذاب شدید!

 

یادم باشد بزرگ که شدم(!) ، شبها،
قصه ی زندگی ام را با شادی و شوق تعریف کنم برایت ...

قصه ای که هر چقدر آغاز نداشت ، پایان داشت!
قصه ای که جز تو هیچ کس در آن نبود ...
من هم نبودم!
تو بودی و هزار هزار سودا که
غیر از دل قصه محملی را برنگزید!
اسمش را به من سپردی و خودت در او جای گرفتی!
همین!

۳ نظر ۱۶ آبان ۸۵ ، ۰۰:۳۰

دوشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آ...

 

پ.ن :‌سنگدل...

۱۵ آبان ۸۵ ، ۰۰:۳۰

شنبه, ۱۳ آبان ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

شور شراب عشق تو
آن نفسم رود ز سر

کین سر پر هوس شود
خاک در سرای تو...



پ . ن :‌ این بوسه امانت است روی لب من..

و اوفو بعهد الله اذ عاهدتم
و لا تنقضوا الایمان بعد توکیدها
و قد جعلتم الله علیکم کفیلا
و الله یعلم بما تعملون

پ.ن : از خار و خس که بگذری .. که اگر خوب بنگری ، تمام ، 
سیاه و خاکستری اند..آخرش خورشید است!

بگذار یکبار هم که شده تصویر را توصیف کنم!

پ.ن :‌ مهربانی چشمانت مبارک!
تو شرابی مهیا بفرما
اذن داروغه با ما!

پ.ن : هر کس به طریقی...(به جهنم!)

پ.ن : آواز دهل دارد ! ، آن چشم غم انگیزت

(یادم باشد با همین مطلع، بیکار که شدم! ، شعری برایت بگویم!)

پ.ن :‌ یک دست جام باده و یک دست زلف یار ،
خسته شدم از این همه امتحان مکررت!

۱۵ نظر ۱۳ آبان ۸۵ ، ۰۰:۳۰

پنجشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

باورت میشه اگه بار گناه بر دوشم و امید به لطف خدا برای جبران نبود
یه لحظه توی این دنیا نمی خواستم بمونم!

دنیایی که هیچ آرزویی برام نذاشته...

باورت میشه به هیچ چیز این دنیا دل بسته نیستم...باورت میشه
ماه ها میگذره و پرده ی این اتاق را کنار نزده ام ...؟؟!

دلم آهنگ -شب عاشقان بیدل- را می خواهد

حیف که مثل خیلی چیزها تهران جا گذاشتمش!

۱۱ آبان ۸۵ ، ۰۰:۳۰

چهارشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

من از اوون وقتای بی تابی می خوام ...

۲۰ نظر ۱۰ آبان ۸۵ ، ۰۰:۳۰

يكشنبه, ۷ آبان ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

  الذین یوفون بعهد الله ولا ینقضون المیثاق 
و الذین یصلون ما أمر الله به أن یوصل
و یخشون ربهم ویخافون سوء الحساب

و الذین صبروا ابتغاء وجه ربهم
و أقاموا الصلاة
و أنفقوا مما رزقناهم سرا وعلانیة
و یدرؤون بالحسنة السیئة...


انگار آتش گرفته ام...تمام بدنم می لرزد.
خدایا!
اگر از در رحمت خویش برانیم به کدامین در پناهنده شوم؟
واگر از قله ی رافتت مرا برانی به کدامین دامن بگریزم ؟
که صد افسوس از خجلت و رسوائی ام و
 هزار افغان از توشه راهم ...
 هزار افغان از توشه راهم ...
 
هزار افغان از توشه راهم ...


۰۷ آبان ۸۵ ، ۰۱:۳۰

جمعه, ۵ آبان ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

پ.ن ! : امروز یادداشت های روزانه ام
اینگونه آغاز گشت:

-صبح امروز ...حالا دیگر ۲۳ سال از آمدنمان می گذرد
ولی امسال تنها سالی بود که کنارشان نبودم.

یاد حرف های شب آخر حمید می افتم و
صحبت های پارازیت دار وحید...
یادم می آید سرم را زیر بالشت کرده بودم
که صدای گریه هایم را نفهمند
و مدام در ذهنم از کودکی
روزها و شب ها را می شمردم...
...


من زندگی را اینطوری دوست ندارم!
حالا همه شعرهایم به این ختم می شود که :

چون سر آمد دولت شب های وصل
بگذرد ایام هجران نیز هم...

انشالله

اینها را نمی خواستم اینجا بنویسم
از کم طاقتی ام بود...نمی دانم.هرچه بود
تنهای می دانم :

درد دل با تو همان به که نگوید درویش
ای برادر که تو را درد دلی پنهان نیست!

سعدیا عمر گران مایه به پایان آمد
هم چنان قصه ی سودای تو را پایان نیست...


۱۸ نظر ۰۵ آبان ۸۵ ، ۰۱:۳۰