دل آرام



بایگانی

۲۴ مطلب در آذر ۱۳۸۵ ثبت شده است

چهارشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

این روزها -مخصوصا در ایام امتحانات!- با بحران
کمبود خواب مواجه شده ام!

به طوریکه حالا هر کس منو می بینه به زبون خودش*
بهم می فهمونه که : گیج خوابی!!!

پ . ن :‌ چیزی که این مدت فکرم رو به خودش مشغول کرده 
(در راستای اشتراکات عدیده با جناب سعدی که ذکر شد و بعدش پاک شد!)
اینه که :
جناب شاعر این ابیات رو در حالت عرفانی بین خواب و بیداری سرودن
میگین نه..یه بار با خمیازه بخونین ببینین چه ابهت خاص و منزلت بشکوهی
پیدا میکنه :‌

از در در آآآمدی و من از خود به در شدم
گویی ی ی  از این جهان به جهآآآن دگر شدم...


ت . پ . ن :‌ (یعنی توضیحه پ.ن--این بخش اخیرا به وبلاگ اضافه شده :دی)
احتمالا جناب شیخ اجل هم از این درد جانکاه
رنج می بردن که درست وقتی خواب به چشمانشان
نزول می کرده
یار نازنینی!!! زنگ درب رو فشار می داده!

-----

* اینجا یه وضعه عجیبیه! :
درس ها که به زبونه انگلیسیه
بنا بر این بعضی ها برای اینکه رسمی صحبت کرده باشن
به انگلیسی میگن :‌ گیج خواب هستی!
خوب در فرانسه بدون یادگیری فرانسوی زندگی بسی سخت است
بنابر این بعضی ها تا می بینن یه جمله ای گفتنش سخته
می زنن اوون کانال و به فرانسه می گن :
گیج خواب هستی!
از اووونجا که اکثر دانشجویان هم کلاسی از کشورهای اسپانیایی زبان هستن
از خود اسپانیا گرفته تا نوه ها و نتیجه هاش ( مثل آرژانتین و مکزیک و ونزولا و البته بولیوی :دی)
اینجا برای اینکه کنج عزلت رو اختیار نکنی کمی هم خوبه
اسپانیایی یاد بگیری...
دوستایی که اینو می دونن به زبونه اسپانیایی میگن :‌
گیج خواب هستی!

خوب یه سری اقلیت هم وجود دارن مثل دوست عزیزمان چانگ سو ( از دیار یار ! )
که هر چی فکر کرد و دید نمی تونه از زبون های رایج استفاده کنه
و من هم چینی نمی فهمم
یه بوق زد که یعنی : گیج خواب هستی!!!
 

۷ نظر ۱۵ آذر ۸۵ ، ۰۰:۳۰

سه شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

آنقدر واژه ها در گلویم ...
آنقدر این بغض بدون ترانه تنها مانده است
که چشمانت را گاهی فراموش می کنم!

« حالا هی نپرس :
قصه ی غمگین آن همه دوست
به کجای این بوسه کشید
که لب های تشنه ی تو هنوز
از طعم ترانه می لرزد ...»



۱۰ نظر ۱۴ آذر ۸۵ ، ۰۰:۳۰

دوشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

در شب هجران مرا پروانه ی وصلی فرست
ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع...



من اختیارِ  ِ خود را تسلیم عشق کردم...

شب هر چقدر هم که تاریک باشه
یادت بمونه:
نمی تونی اشک هایت را پنهان کنی
آخه اینجا یه پنجره هست
که دل های شکسته رو خوب می فهمه

نور خورشید به دریا که می تابه
خیلی قشنگه... نه؟
نگاه به آتش و دریا چشم را نوازش میده
نه؟
چشمانت هم آتش بود هم دریا...
وقتی خورشید نگاهت می کرد...

پ.ن :‌ فرصت تنهایی
اولین چیزی که بهم یاد داد این بود که با تمام وجود
فهمیدم  آدم توی این دنیا هیچ کس رو جز خدا نداره!
وقتی نگاه کردم که در ازای خطاهای همیشه ام چقدر خدا لطیف و نوازشگر بوده
وقتی به کوله باری که بعد از بیست و چهار سال روی دوشم بود فکر کردم
وقتی به اینکه دنیا چقدر بدون چشمه های زلال ، بی معنی و پوچ میشه...
درد تمام روحم رو تسخیر کرد
تازه می فهمم که چرا هر آدم پاکی رو که می بینی
ورای چهره ی متبسم و همیشه خنده رویش
میتونی یه غم به اندازه ی یک هجران عمیق در قلبش پیدا کنی...

پ.ن : از دانشکده ی قبلی...خیلی ها را دوست داشتم
اما با دکتر شاهرخی ارتباط قلبی داشتم
نه به خاطر اینکه حالا فقط ایشونه که سراغ میگیره
نه...یه استاد مومن واقعی بود.

دوستی می گفت : دانشکده حالا شبیه مجتمع میلاد نور شده!
برای چه اش ...بماند!

پ.ن : من فکر نمی کنم که حتی ذره ای به درد نظام و انقلاب بخورم
در میان مردم آنقدر آدم های پاک و مستعد زیاده
که هیچ نیازی به وجود من نیست.
این من هستم که به نظام و انقلاب اسلامی نیاز دارم!

پ.ن : یه روزی حضرت امام(ره) می فرمودند :
نگید انقلاب برای شما چیکار کرده
بگید شما برای انقلاب چی کار کردین

چرا امروز هیچ کدوم از مشایخ شهر! این حرف ها رو نمی زنن؟
از برادران معلوم الحال به ظاهر اصلاح طلب که بگذریم
مگر قرار نبود اصولگرایی به معنی ترس از خدا باشه؟
سایت بازتاب که حالا دیگر شهره شده به تخریب رسمی!
این رو بخونین و با توضیحی که ساتیار امامی داده
مقایسه کنین؟

پ.ن : ...

دلم برای حرم حضرت معصومه(س) خیلی تنگ شده
خیلی حرف ها هست که فقط اونجا می تونم بگم
به اندازه ی یه بغض فرو خورده این روزها سنگینم!

۱۴ نظر ۱۳ آذر ۸۵ ، ۰۰:۳۰

يكشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ


گنج عشق خود نهادی در دل ویران ما ...


السلام علیک یا ابا الحسن
یا سیدنا و مولانا
انا توجهنا و استشفعنا
و توسلنا بک...

۱۲ آذر ۸۵ ، ۰۰:۳۰

شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

شاعر با اعتماد به نفس کامل می فرمایند :

« نداند قیمت یوسف ، خریداری که من دارم...»


پ .ن :
هوای پاریس...
وقتی گرفته میشه
نمی دونم چرا ،ولی همیشه یه نسیم خنک همراه داره
که آدم رو یاد اون آهنگ «بهشت من » می اندازه  ؛‌

نیامد ز سوی تو ام خبری
نداری تو بر حال من نظری
شکایت برم از تو پیش خدای...

۳ نظر ۱۱ آذر ۸۵ ، ۰۰:۳۰

جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

کلمینی یا فاطمه ...
گوش کن!
این را نسیم بغض آلود
هر صبح زمزمه می کند...

آی که دلم می خواهد مثل ابرهای
سنگین و داغدار گریه کنم...



پ . ن : ...

۱۰ آذر ۸۵ ، ۰۰:۳۰

پنجشنبه, ۹ آذر ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

status:
احساس راننده ی قطاری رو دارم
که گیج خوابه!
ولی مدام یه ندای درونی
بهش میگه : پاشو! یه وقت
یه دهقان فداکاری ، چیزی توی جاده بود...زیرش نگیری!

۱۴ نظر ۰۹ آذر ۸۵ ، ۰۰:۳۰

پنجشنبه, ۹ آذر ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

گر چه وصالش نه به کوشش دهند
هر قدر ای دل که توانی بکوش

لطف خدا بیشتر از جرم ماست...



اللهم اغفر لی الذنوب التی تهتک العصم
اللهم اغفر لی الذنوب التی تنزل النقم
اللهم اغفر لی الذنوب التی تغیر النعم

اللهم اغفر لی الذنوب التی تحبس الدعا...

سایه ی معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم
او به ما مشتاق بود...

ان ربی لسمیع الدعا

...

۰۹ آذر ۸۵ ، ۰۰:۳۰

سه شنبه, ۷ آذر ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

گفتم که بوی زلفت ، گمراه ِعالمم کرد...



«
دست بر نمی دارد
نمی رود
یک امشب بگذارد
سر سنگین
به خواب تو
از فراموشی گریه بمیرم!...»


پ .ن :‌ ای ز غم فراق تو...
چه فرقی می کند
تو هم دیگر با سرفه های زمستانی
پاسخ های سرد می دهی

من دلم به هیچ چیز دنیا خوش نیست..
اما لذت آن لحظه ها که گاهی
بدون آنکه بخواهی من بفهمم،
برای اینکه از خستگی راه نگریزم،
...
هنوز دلم را نوازش می کند
من خیلی چیزها را از دست داده ام...

تمام خوبی اینجا این است که قدر محبت را بیشتر می فهمی
وقتی هر چه به اطراف نگاه می کنی
چشم هایت از قحط محبت به خواب می رود

به خواب...
مگر از فراموشی این گریه بمیرم...


۴ نظر ۰۷ آذر ۸۵ ، ۰۰:۳۰

يكشنبه, ۵ آذر ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

سخن عشق تو بی آنکه برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر می دهد از حال نهانم

گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
باز گویم که عیانست چه حاجت به بیانم

من در اندیشه ی آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم

نه مرا طاقت غربت ،
نه تو را خاطر قربت
دل نهادم به صبوری

که جز این چاره ندانم...



این عکس خیلی برای من خاطره دارد...

در بیابان جنون از راهزن اندیشه نیست
کاروان در کاروان سنگ ملامت می رود

هذا مقام العائذ بک من النار

قسم به نگاهت...

پ.ن :‌ دلم برای حمید و وحید تنگ شده
...
خیلی سخته بفهمی وقتی برمیگردی هم
نمی تونی ببینیشون...

دنیای بی رحم..

۲۲ نظر ۰۵ آذر ۸۵ ، ۰۰:۳۰