دل آرام



بایگانی

۱۸ مطلب در بهمن ۱۳۸۶ ثبت شده است

دوشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۸۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ

ز دلم از شور عشقت آتش ها دارم...



پ.ن : « بر بستری که عطر نفس های تو را دارد
آسوده به خواب می روم
حتی وقتی شمشیرهای آخته
به من تاخته باشند! »

پ.ن : عشق سال های وبا !

پ.ن : از پنجره ی من یه دریاچه ی زیبا و یه نیروگاه اتمی
قابل مشاهده است!
غازها صدایی شبیه «زمستان است» دارند ..
اصلا همین ظهر گوسفندها را در قبرستان اینجا دیدم!
با چه اشتهایی بین قبرها سیر می کردن و علف ...
میگن این شیرهای برزخی خیلی هم کم چربیه!

پ.ن : چشم تو ، جدول لاینحل و ما
گرم حل کردن جدول شده ایم !‌

پ.ن :‌ من هم : « ممنونم از زمستان »
کاش شوالیه شهرام هم برای زمستان یه آهنگی می خوند!

۵ نظر ۱۵ بهمن ۸۶ ، ۰۰:۳۰

شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۸۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ

نه شوخی نمی کنم به خدا....!
همین پنج شنبه شب رفته بودم شام بیرون. طبق معمول تنهایی.
از کلاسی که ۵ دقیقه قبل از شروعش ثبت نام کرده بودم می اومدم.
توی راه می خوندم :‌ نترسم دیگر از طوفان که افتادم به دریایی که پایانش نمی بینم!
خلاصه. کیف کامپوترم که تمام اسناد و مدارک ( از مدارک دانشگاه گرفته تا مدارک
شخصی...) بعلاوه ی پاسپورت و کارت بانکی فرانسه و همه چیزم را دزیدند!
دلم می خواست من هم یه تیزی دستم بود
حسابی از خجالتشان در می اومدم اما هر چی فکر کردم گذشته ی من
ارزش حتی یک خراش جزیی را هم نداشت!

مسیر بین پلیس و اونجا نزدیک ۱۰ کیلومتر بود که دویدم و با هر افسری که
صحبت می کردم به یکی دیگه ارجاع میداد و خلاصه اینکه هیچ کدومشون
حاضر نشدن بیان به محل! ( باورتون میشه؟؟؟...حق دارین منم باورم نمیشد!)

توی راه به خودم اوون آیه ی نورانی قرآن رو یادآوری می کردم که هر
بدی ای به انسان میرسه از خودشه و تمام خوبی ها از خداست.
اگر این بدی کفاره ی گناه بوده که الحمدلله!
اگر آزمایش الهی است که باز هم الحمدلله که سخت تر نبود که
بی جنبه بودنم را بروز دهم!

**** خلاصه ی کلام اینکه ... گذشته ام را بردند!
اما خوبی اش این است که دیگه هیچ کس به صورت رسمی منو نمی شناسه!
هیچ مدرکی وجود نداره که من همون آدم سابقم!
اصلا من هیچ کس رو هم دوست نداشتم و هیچ کس هم من رو !
خیال همتون راحت!

۱۹ نظر ۱۳ بهمن ۸۶ ، ۰۰:۳۰

پنجشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۸۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ

تو را می سپارم به دل های خسته...

۱۲ نظر ۱۱ بهمن ۸۶ ، ۰۰:۳۰

سه شنبه, ۹ بهمن ۱۳۸۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ

فراقم سخت می آید ولیکن صبر می باید
که گر بگریزم از سختی
رفیق سست پیمانم..

دمی با دوست در خلوت
به از صد سال در عشرت
من آزادی نمی خواهم که
با یوسف به زندانم!

چنانت دوست میدارم که روزی
گر فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من

صبر از تو نتوانم!



پ.ن :

از شب سوال کن!
تا باورت شود

بی خانمان ترین ستاره ی این آسمان منم!


***
برای بغض های یک ربع مانده به ده می نویسم.
برای نگاه های آخر..
همه اش تقصیر چشمان گوشه گیر من بود
که همیشه می ترسید از گریه های آشکار...

از خواب که پریدم. قلبم تند تند می زد
اینقدر که صدایش را می شنیدم
خیال کردم خواب دیده ام...چقدر دلم برای
همان قلبی که گاهی تند تند می زد تنگ شده بود!
بیخود نیست با همین «حلقه ی سبز‌» اینقدر مانوس شده بودم
این روزها...
می فهمم وقتی از تمام دنیا یک قلب برای کسی مانده باشد
یعنی چه...
از میان تمام آن ها که قلبت را برای زنده ماندن می خواهند
قلبت را به کسی بدهی که
برای زندگی می خواهدش...

این زندگی که من می گویم...گاهی با مرگ آغاز می شود تازه...
همانجاست که وقتی می گویی :

فاطر السموات و الارض
انت ولیی فی الدنیا و الاخره
توفنی مسلما
و الحقنی بالصالحین

اینقدر آرام میشوی...اینقدر ساکت...

***

من همین جا می گویم. از هیچ کسی هیچ گله ای ندارم.
به خیلی ها بدی کرده ام شاید. اما
از هیچ کسی هیچ بدی ای به یاد ندارم.
خیلی ها به من لطف کردند.
در حالی که من هیچ وقت نفهمیدم...
من همیشه کوچک بودم در فهمیدن کسانی که دوستم داشتند و
محبت بی ادعایشان همراهم بود ...

یا من لیس هوَِ الا هو !

۷ نظر ۰۹ بهمن ۸۶ ، ۰۰:۳۰

يكشنبه, ۷ بهمن ۱۳۸۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ

فریاد من از دست ِ غمت عیب نباشد

کاین درد نپندارم از آن ِ من تنهاست...!



۱. دلم می خواهد شعر بگویم مثل قدیم ها..
اما به قول علی معلم : این روزها
شعر را نه حوصله می دهند و نه صله!

میتونی یه کوه رو ببینی یا
 به یه دریای آروم ساعت های خیره بشی
و حتی نسیم خنکی صورتت را نوازش دهد.
اما باید بدانی فارغ از اینکه
عاشق کوه و دریا و نسیمی...
آن ها میلیونها سال است که وظیفه ای جز این نداشته اند!
و تو هم وظیفه ای جز آن نداری!

۲. حکما شیخ عطار از نظر سوق الجیشی چندان هم
پر بیراه نرفته که :
هفت شهر عشق را عطار گشت
عاقبت از راه چالوس..رفت رشت!

چرا که بالاخره قرار شد از راه اتریش برویم انگلیس!
جل الخالق!

۳. تمام خوبی جوانی به خنده های خام است!
بیایید زین پس « خشت خنده» را نیز به مصالح ساختمانی
اضافه کنیم!

امضا : در رثای دوست پیتزا فروشم

۴. نگاهت تمام نمی شد اما
لب تو
بس که شیرین بود
از هم وا نشد!

امضا : یه چسب ناراضی. ساکن فشم۱

۵. تنها فرقی که تهران کرده بود ( به جز این تاکسی های زرد و سبز
که تمام بدنه شان را با نستعلیق نوشته اند )
شلوغی اتوبوس های «تندرو» در وسط انقلاب بود!

۶. پروانه دوباره مشغول به کار شد
در چراغانی شب های تهران.
خودش به من گفت ...
هر روز در دنیا کشفی میشود که ما نکردیم!

امضا : شم۲

۷. آتش ما را تو بنشان با شیلنگ دوستی!

۸. دلم برای خلق همیشه تنگ ات به خدا تنگ میشود
امیدوارم یه روزی نشه که دلت برای لبخندهای زورکی من
-که همیشه نقش ماستمالی رو بازی میکنه در اتفاقات مهم زندگی-
تنگ نشه!
به امید روزی که یک بار از ته دل برای رضا خدا بخندیم!!!

پ.ن : تنها با خبرم می روم. شاید تنها خبرم بر گردد!

۹ . این «مشک» های ما اصل است...به خدا از آهوی ختن
گرفته ایم. نه لزوما از نافش البته. اما اصل است.

پ.ن : ما از مردم عقبیم.

۱۰ . و دلم می خواهد ...


۱. فدات شم!
۲. شمع!

۴ نظر ۰۷ بهمن ۸۶ ، ۰۰:۳۰

پنجشنبه, ۴ بهمن ۱۳۸۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ

تو میگی :
حساب چشمات از همه دنیا جداس!
من میگم :
دروغ نگو!
دروغگو دشمن خداس!

۱. تقدیم به تمام شاعران روشن دل و نازک نوا !

۲. به قول وحید :‌باری عسل نمی دهی ، نیش هم مزن!

۳. فکر کنم دارم به لحظه ی پرواز نزدیک میشم.
به تنهایی بی انتهای خودم!

از همه ی دوستانی که این مدت محبت داشتن ممنونم.

از همه ی دوستانی هم که فرصت نشد ببینمشان عذر خواهم.
چیزی که با دیدن تازه شود...کهنه بماند بهتر است!

۱۳ نظر ۰۴ بهمن ۸۶ ، ۰۰:۳۰

چهارشنبه, ۳ بهمن ۱۳۸۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ

« گنجشک واژه ایست که در خط سیم ها
با دست تو
نوشته شده از قدیم ها !

دست کریم تو که در این بی پرنده گی!
آغاز می شوند از آن یا کریم ها !

لطفی که جاری است در انگشت های تو
بر می خورد به روح لطیف نسیم ها

دستان من پرنده ی بی آشیانه اند
امید دست های تو کو ؟..فصل بیم ها ! »



۱. امید من به شما دبستانی هاست!

داشتم فکر میکردم اگر دکتر رمضانی از اردستان نماینده ی مجلس
بشه..هر جای این کره ی خاکی باشم حتما یه بخش از تفریحات
سالم خودم رو به دیدن مباحث پیچیده ی مجلس اختصاص بدم!

همه هم به خاطر وظیفه می آیند
و کلی هم حرف با مردم دارند و افشاگری هم
که بساط هر شب هر کدام است.

بیخود نیست فخر الدین عراقی در لمعات می گوید :
و الحقیقة کالکرة!
هر جا انگشت نهی حاق وسط او باشد!

۲. درست آخرین لحظه ها باید ناراحتی ها برسد!
درست مثل همیشه...

به قول سید :

من مسیح زخمی صبح نخستینم ، ولی
دوستانم انتظار شام آخر می کشند!

۳.بهترین و لذت بخش ترین نقشی که بلدم بازی کنم
نقش احمق هاست!

۴. امروز به دکتر می گفتم : الرحیل وشیک!
خندید گفت با این وضع نمیشه بری!
گفتم : همیشه وضعم همین بوده!

۵. به نظرم یه پسوند «نخ نما» باید واسه خیلی ها اضافه کرد!

۶. چقدر قشنگه اینجاش که میگه :

تا که از آن گل ، دور افتادم...
خنده و شادی
رفت از یادم... 

۲ نظر ۰۳ بهمن ۸۶ ، ۰۰:۳۰

دوشنبه, ۱ بهمن ۱۳۸۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو!
پیش من جز سخن شمع و شکر
هیچ مگو!

گفتم ای عشق!
من از چیز دگر می ترسم
گفت :
آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو!



۱. دیدمش...
اگر درست همانی باشد که همیشه بوده
و من تازه شناختمش!
اگر درست منطبق بر چشم های من
برای خستگی های قریب به یقینم
آمده باشد...

۲.  مرا فریب باش...آرام کن!

۸ نظر ۰۱ بهمن ۸۶ ، ۰۰:۳۰