دل آرام



بایگانی

۲۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۸۶ ثبت شده است

دوشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

وقت است!
همه را بیدار کن!
همه را ، جز تاک ها
که دارند
خواب شراب 
می بینند!



پ.ن : در تمام زندگی نقش یک شورشی را داشته ام
 بر شب هجوم می برم
و گاه شبیخون می زنم
و دلم را محاصره می کنم
پشت خیمه ی تنهایی مدام...
و گاهی
با افتخار کشته می شوم!

پ.ن : دل من به این راحتی ها نمی گیرد!
اما وقتی بگیرد ول کن نیست!

بهتون قول میدم تا مدت ها قیافه ی من
رو نمی بینید!
صدام رو هم گاهی از تلفن!
که نپرس برای چه همیشه ساکت است...

پ.ن : امروز را کلاس نرفتم...راستش نه از تنبلی بود
نه از هر چیز دیگر!
فقط دلم می خواهد هیچ راهی را کامل نروم
اصلا از هر راهی که به هر راهی میزند تا به منزل برسد
متنفرم!
برای من دیگه مسجل شده که منزل همین راه است...
دیگه  هیچکس نمیتونه گولم بزنه!
هیچ کس و هیچ چیز...
هیچ چیز یعنی همین دل خوشی های موازی!

پ.ن : صبح داشتم به شب های برره! فکر می کردم
و این قطعه ی :

بچه صیدم را نزن!
آهوی دشتم را مزن
.
.
«خواب خرگوش به خواب یار می ماند...»

پ.ن : یه فراز عرفانی و به شدت منطقی !
 به ذهنم رسید که :

« یار خواب است، بیا ، تا که بلندش نکنیم!...»

۱۸ نظر ۳۱ ارديبهشت ۸۶ ، ۰۱:۳۰

شنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

شهر خالی است ز عشاق بود کز طرفی
مردی از خویش برون آید و کاری بکند...



پ.ن : شهردار تهران اینجا گفته است که تنها مسافرت خارجی اش
به زوریخ بوده...

شاید یادش رفته وقتی رو که نزدیک من در پرواز تهران-پاریس نشسته بود!
و ملت!(از خلبان و کمکش و خدمه و حشم!) به ایشان به چشم
باب الحوائج نگاه کرده و مدام برای رفع حاجت مزاحم می شدند!

به هر صورت از تمام دوستانی که به ایشان دسترسی دارند
می خواهم که داد ما را بستانند!

۲۱ نظر ۲۹ ارديبهشت ۸۶ ، ۰۱:۳۰

جمعه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

ای راوی سرگشته ی من !

 « من ، صفحه به صفحه
تا آخر این قصه
به دنبال تو هستم ! »



پ.ن :

یا ایها المدثر 
قم فانذر  وربک فکبر 
وثیابک فطهر
والرجز فاهجر
 ولا تمنن تستکثر 
ولربک فاصبر ....

۴ نظر ۲۸ ارديبهشت ۸۶ ، ۰۱:۳۰

پنجشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

بارون بارونه ...



پ.ن : خسته از درس و ...
دویدن در هوای این روزهای پاریس لذت غریبی داره...

۱۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۸۶ ، ۰۱:۳۰

چهارشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

ما را اجابت کن ای عشق...

دستان افسرده ی ما
سوی شهادت بلند است
می گیرد آیا شهادت
دستان ما را دوباره...؟!



پ.ن : سخنم با شما نیست که : لکم دینکم و لی دین!

اضرع الله خدودکم!
خداوند رویتان را خوار گرداند
لا تعرفون الحق کمعرفتکم الباطل
آنقدر که باطل را می شناسید حق را نمی نفهمید!
و لا تبطلون باطل کابطالکم الحق
و آنچنان که حق را زیر پا می گذارید ، باطل را نابود نمی کنید!

سخنم با شما نیست...

پ.ن : خاک بر سر من که ...
می دانی :
« دل آرام » را گواه می گیرم
که آن دنیا شهادت بدهد به حرف هایی که ننوشتم
به گریه هایی که رنگ قلم نگرفت
به آیه هایی که پی در پی خواندم و بر مهربانی ات گریستم
و از غفلت و درمانده گی ام ناله کردم...
« دل آرام » را گواه می گیرم
بر آن که جز نصرت حق حتی اگر در حد قطره و کمتر از آن باشم
برای زندگی ام راهی را نرفته ام
دل آرام را گواه می گیرم که جز تو
دوستی ندارم و جز به آنان که دوست تو اند
محبت نمی ورزم!

اینکه تو بر چه کسی محبت داری
و اینکه چرا آدم های ظاهرا ضعیف و خوار محبتت را برگزیده اند
در حیطه ی اختیار من نیست که :
هر که را دوست بداری
عاشقش خواهم بود!


خدایا !

از نادانی خود بر تو پناه می برم
و از خطایم
تنها از تو پوزش می خواهم

...

هو الاول و الآخر یار !

که تنها خداست که
دوستانش را تنها نمی گذارد
  ....

۲۶ ارديبهشت ۸۶ ، ۰۱:۳۰

سه شنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

قد افلح من زکیها...
و
قد خاب من دسها
...

امیرالمونین علی (ع) می گوید :
من وثق بماء لم یظمأ

یعنی :
آنکس که به وجود آب یقین دارد
تشنه نمی ماند !


پ.ن :دلم یکی از جمله های نوشته شده با عشوه ی
پشت کامیون ها را می خواهد...مثلا یه چیزی توی این مایه ها که :

از این بیهوده چرخیدن چه حاصل؟
پیاده می شوم ،
دنیا ، نگهدار!

 پ.ن : یکی که همیشه در طول مدت آشنایی از من دل ناصاف! داشت
دیروز زنگ زده بود به اتاقم!
نمی دانم شماره و اینها را از کجا آورده بود ( علما می دانند که من شماره ی
خودم را نمی دانم!) - به هرصورت حساب ما جداست، می دانید که!
کلی تعارف و اینها و بعد گفت : خوش میگذره بدون ما؟!!
بهش گفتم :

بی همگان به سر شود...
شما که جای خود دارین!!!

پ.ن : یه آهنگی هست که خیلی دوست دارم
همونی که میگه :

تو بخوان شب همه شب برایم ای مرغ سحر
که دل خسته ی من درآمد از سینه به در
تو سبکبالی و من اسیر بشکسته پرم
تو پر از شوری و من
ز عالمی خسته ام...

۷ نظر ۲۵ ارديبهشت ۸۶ ، ۰۱:۳۰

دوشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

عجب سخت است صرف فعل عشقت-ش-...

غلط کردم
غلط کردی
غلط کرد...

۹ نظر ۲۴ ارديبهشت ۸۶ ، ۰۱:۳۰

يكشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

ادعونی استجب لکم...

...catch me if you can



دریغ...

۹ نظر ۲۳ ارديبهشت ۸۶ ، ۰۱:۳۰

يكشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ
«با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام
دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام !
آمده ام با عطش سالها
تا تو کمی عشق ، بنوشانی ام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانی ام !
خوبترین حادثه ! می دانمت
خوبترین حادثه ! می دانی ام
حرف بزن ! ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی ام !
حرف بزن ، حرف بزن سالهاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام...

محمد علی بهمنی ...
۲۳ ارديبهشت ۸۶ ، ۰۱:۳۰

شنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

خب بایدم اینطوری نگاهت کنه.اینجا برای اینکه کسی شنبه ها بتونه بیاد دانشگاه
باید از شب جمعه! اسم بنویسه و کلی هماهنگی کنه و من چون همیشه جمعه ها
به این نتیجه می رسم که باید شنبه رو هم در محیط باصفای دانشگاه سپری کنم
طبق معمول با حرکات انتحاری وارد دانشگاه میشم. به این صورت که خوابگاه ما
در داخل خود دانشگاه واقعه و یه در به بیرون داره و یه در به درون!
و این « در به درون» خیلی مهمه ! و شنبه ها قفله و ... یه دو متری پرش با مانع نیاز داره
که وارد دانشگاه بشین!

حالا این مورد به کنار...این هفته شمردم دیدم صرف نظر از تفریحات سالم! که
در خواب و خوردن و چت خلاصه میشه! نزدیک صد و چهل ساعت کار کردم!
که در عمر کاری من یه رکورد محسوب میشه. به همین دلیل ضعف عارض شده است
و ناحیه ی بصل النخاع دیگر به این سادگی ها جوابگوی نیازهای تعادلی نیست...

امروز وقتی داشتم از درب خروجی رد میشدم برای اولین بار افسر پیل پیکر دم در
را دیدم و لبخند همیشه به لبم را با یه سلام بلند و بالا تقدیم کردم که دیدم
بدجوری به چشمام نگاه میکنه و در همین زمان چشمم به مونیتور کنار دستش افتاد
که دقیقا محل پرش من رو ۲۴ ساعته داره نشون میده!
با نگاه یه سری حرف ها به هم رد و بدل کردیم و خدا خیرش بدهد فهمید که حساب
ما جداست! که اگر قرار بود به این چیزها به ما گیر بدهند ۲۴ که هیچ ۲۳ را هم پر نمی کردیم!

چند دقیقه ای نگذشته بود که خداحافظی کردم و ده متر جلوتر از درب خروجی دانشگاه
دنیا دور سرم قیلی ویلی رفت و شاتالاپ خوردم زمین ...
یه دفعه دیدم این افسر مهربون دوید بالای سرم و بلندم کرد و احوالاتم رو پرسید
که با اشاره ی دست! گفتم خوبم ! و باز هم این مامور جوانمرد چیزی به زبان نیاورد
اما من از نگاهش خواندم که میگه : تو اون دو متر رو می پری ایراد نداره اما چتو
این مسیر به این صافی رو می خوری زمین!
( و بعد میشد حدس زد از نگاهش که فهمیده : در کل زندگی هم همینطورم!)



پ.ن : چنین گفت با خود زنی بدحجاب:
طلایی کجایی که یادت به خیر !

پ.ن‌ : اگر عمر دیگری داشتم
آدم بزرگی میشدم شاید
فعلا می خواهم کوچک بودن را
با تمام زیر و بم هایش
تجربه کنم!

پ.ن : می گفت : تاریخ تمدن بشری از آنجا آغاز شد
که آدم ها به جای سنگ ، واژه ها را به سوی یکدیگر نشانه رفتند...

۴ نظر ۲۲ ارديبهشت ۸۶ ، ۰۱:۳۰