دل آرام



بایگانی

۲۲ مطلب در خرداد ۱۳۸۶ ثبت شده است

سه شنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

ما اهل کوفه نیستیم ، علی تنها بماند!

۱۵ خرداد ۸۶ ، ۰۱:۳۰

شنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

"اولیاء ما هستند این پایین شهری ها و پابرهنه ها - به اصطلاح شما- ..
این ها ولی نعمت ما هستند..
اگر این ها نبودند ما یا در تبعید بودیم..یا در حبس بودیم..یا در انزوا!"



"ما از این جا خواهیم رفت..هیچ شکی نیست..ما زودتر و شما هم بعدا می آیید..
مسئله ای نیست..باید فکر این رو بکنیم ...ملت از شما می پرسند..
شما برای اسلام چه کردید.."



« با دلی آرام ، روحی مطمئن و ضمیری امیدوار به فضل الهی...»

۱۲ خرداد ۸۶ ، ۰۱:۳۰

شنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

تو هیچ عهـد نبستـی که عاقبـت نشکسـتی...
مرا به آتش عشـقت
نشاندی و ننشستـی...



بنای مهر نمودی که پایدار نماند...

باز هم در این روزهای قرمز و نارنجی
آژانس شیشه ای را دیدم...
دل خوشم به تاریکی وفاداری که اشک هایم را
مخفی نگاه می دارد..

پ.ن :‌ ترس سوغات آشنایی هاست!

پ.ن : حاجی گلوم میسوزه ...
دستت رو بذار روی گلوم..
نه همون دستو...

پ.ن : اگه هنوز از خاک ایران خارج نشدیم
بگو هواپیما برگرده!

۱۲ خرداد ۸۶ ، ۰۱:۳۰

جمعه, ۱۱ خرداد ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

¤ دوست دارم فیلمساز شوم...اما از بازیگری بدم می آید
نقش هیچ چیز را دوست ندارم بازی کنم..
حتی نقش مشکلات پیروز و یا دلخوشی های تسلیم شده را...

¤ دوست دارم آهنگساز شوم..پر از ملودی های تازه است در دلم
از عود و چنگ و تار و سه تار و پیانو و حتی گیتار هم خوشم می آید
اما هیچ دلم نمی خواهد نوازنده باشم!

¤ اهل دلم ... هر چند از تهران زیاد خوشم نمی آید!

¤ دوست دارم بروم وزارت امور خارجه!
به نظرم آدم های ضعیفی داریم آنجا !
از تحقیقات نظامی هم خوشم می آید
باید بیرحمانه ترین ابزار را برای دفاع بسازیم!
مهمترینش فرهنگ است!

¤ از اینکه معلم باشم بدم می آید!
حتی استاد دانشگاه هم نمی شوم...

¤ معتقدم در این دنیا هر لحظه
بی نهایت معادله و بی نهایت مجهول
به صورت داینامیک
با یک روش مشابه و پیچیده
تولید و حل میشود!
که روش حل آنها با تجربه هم به دست نمی آید..
که اگر اینطور بود ریش های سفید و هزار ساله ی نوح با
اشک غم پسرش خیس نمی شد!

¤ زندگی ام این روزها شده در حد پت و مت!
آشنایی هایم در حد چت و مت!

¤ به دوستی می گفتم :
شما هم اگر تنها فوتبال بازی کنید
و توپ را به دیوار شوت کنید تا برگردد ،‌ شاعر میشوید!

اصولا تمام شاعران ما با توپ شاعر شده اند احتمالا
غیر از باباطاهر که روش دیگری را برگزید!

¤ من شاعر همان شعری هستم
که دم در
ماشین بهش زد مرد!
من شاعر همان شعری هستم
که از
زیر پل عصمت
به سلامت
رد شد!

من شاعر این شعر سیاهم هستم!

¤ از ماست ترش بیشتر خوشم می آید
 مشکل آنجاست
که هیچ بقالی نمی گه
ماستش ترشه!

¤ شاعر نوبنیاد
باز هم گله کرد!
نصف شب هم حتی...

شاعری نوبنیاد از الهیه و چمران بگذشت!

¤ در آینه از خودم خوشم می آید!
این آخر گله از روزگار است!

¤ بعضی دلشان برای ماهی میسوزد
بعضی برای ماهیگیر!
اما هیچ کس دلش برای تو که
سر قلابی نمی سوزد!

تمام!

۱۵ نظر ۱۱ خرداد ۸۶ ، ۰۱:۳۰

پنجشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

دل ها را باور کن ...
باور کن یارا ...



فبای آلاء ربکما تکذبان...!؟

۵ نظر ۱۰ خرداد ۸۶ ، ۰۱:۳۰

چهارشنبه, ۹ خرداد ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

یا ممتحنة امتحنک الله الذی خلقک...

گر من آلوده دامنم چه عجب
همه عالم
گواه عصمت اوست...



به مادرم
که از نور ، معطر است
امشب سلام می کنم...

می چرخم از خم کوچه ای به خیابانی
و از خیابانی
به خلوتگاه های ارزان شده با درد !

مادرم را می خوانم
در بی نشانی خاک
و دستش را می بوسم...

مادرم ایستاده بود
و مثل باران
می چکید بر جبهه های نابرابر
دست پدرم
به دنبال قبضه های باستانی می گشت
و تاریخ گل
عطر غریبی داشت
وقتی مادرم ایستاده بود
و با زخم پلک های کبودش
شهید می شد!

شبانه در بستری افول کرد
عبور مادرم
بی صدا ولی حماسی بود
پدرم با چراغ اشک
ظلمت را به یکسو زد
و مادرم را از خاک پس گرفت
و آسمان را غرق شادمانی های سیاه کرد...

سفر تدارک شده بود
و
مردی در غبار
دانه های اشک می افشاند
و به دنبال گوشه ای می گشت
تا ترانه ی نیلی اش را سر دهد!

-سید حسن حسینی-
از شرابه های روسری مادرم

۰۹ خرداد ۸۶ ، ۰۱:۳۰

سه شنبه, ۸ خرداد ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ
تا انتشار صبح...
بی خواب
و
بی تحمل!
یا صبر کن
یا بی درنگ و
بی پروا
نام شگفت خود را
از بوسه ام بپرس!

پ.ن : آدم های اطرافم با دندون های سفیدشون
به بخت سیاهم می خندن!

پ.ن : هیچی بدتر از این نیست که بفهمی لکنت زبان
داشتی و خودت نمیدانستی..آنهم برای ۴ -۵ - یا ۶ سال!

پ.ن : هم چنان معتقدم آدمیزاد فیل نیست که
زنده و مرده اش فرقی نداشته باشد!
هر چند واقعا اینجا بین زنده و مرده ی من
فرق بیولوژیکی آنچنانی وجود ندارد!

پ.ن : من کاشف اسامی ذاتم!
۴ نظر ۰۸ خرداد ۸۶ ، ۰۱:۳۰

دوشنبه, ۷ خرداد ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

شب بر همه خوش

تا صبح فردا...




بخواب کوچولو...

لا لا لا لا یی
لا لا لا لا یی
...

می دانم وقتی موقع نوشتن گریه ام می گیرد کسی نمی فهمد
چه می نویسم...
زندگی خودم است... می خواهم خرابش کنم
می خوام به خیلی چیزها فکر کنم
به اینکه شب ها چقدر با نگرانی خودم را به خواب میزدم
و تا دستت را زیر سرم نمی گرفتم نمی خوابیدم...

می خوام به قصه ی آقاهه فکر کنم
که هیچ وقت فکر نمی کرد اوون جزیره همین نزدیکی ها باشه..
بیست سال بعد شاید...
می خوام صداش تو قلبم باشه وقتی هیچ جای قصه اش
حرفی از خودش نبود...

یاد اون شبایی که گریه می کردم توی خواب...
با همون رادیو ی قراضه که هیچ وقت ازم جدا نمی شد...
تا اینکه صدای خسته ی در ...

  

۰۷ خرداد ۸۶ ، ۰۱:۳۰

يكشنبه, ۶ خرداد ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

قسم به نگاهت...



خبر از حال من نداری...


رفتن و رفتن و رفتن
دل به تنهایی سپردن
رفتن اما
نرسیدن
لب دریا
تشنه مردن
رفتن و رفتن و رفتن
حرفیه که ناتمومه
بغض یک
گریه ی تلخه
که یه عمره
تو گلومه...

۱۵ نظر ۰۶ خرداد ۸۶ ، ۰۱:۳۰

شنبه, ۵ خرداد ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

تا تو هستی و غزل هست،
دلم تنها نیست...



لا لا لا لایی
لا لا لا لایی
...

و زمزمه های انتظار و نگاه های مضطرب کودکانه...

مرا دست های تو مجاب کرد
و چشم های تو کافی بود ...

« سرباز عاشقی هستم
زیر پرچم روح...»

عاشقان قدیمی ترانه های مندرس می خوانند
اما من ...
می خواهم با صدای لرزان خود بـرایت از خودم بگویـم
و منظره ی پاک چشمان کودکی ام که امروز
یادگار دست های تو است...

- نمی دانم این سطرها را می خوانی یا نه ...
اما حالا باید خواب ببینم تا حتما جوابم را بدهی ...
یادت هست آن روزی را که گفتم
زندگی برایم کافی است
می خواهم کمی بمیرم!
و تو نفهمیدی که مرگ انتهای عشق بود بر فاصله ی
قدم هایمان...*

-----

* این شعر را چقدر دوست دارم که :

با تو از خویش نخواندم - که مجابت نکنم
خواستم تشنه ی این کهنه شرابت نکنم

دستی از دور به هُرم غزلم داشته باش
که در این کوره ی احساس مذابت نکنم

گاه باران همه ی دغدغه اش باغچه نیست!
سیل بی گاهم و ناگاه خرابت نکنم!

فصل ها حوصله سوزند -بـپرهیز- که تا
فصل پر گر یـه ی این بسته کتابت نکنم...

«هر کسی خاطره ای داشت، گرفت از من و رفت...»

۹ نظر ۰۵ خرداد ۸۶ ، ۰۱:۳۰