دل آرام



بایگانی

۱۷ مطلب در مهر ۱۳۸۶ ثبت شده است

سه شنبه, ۱۰ مهر ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

بر زبان بود مرا ، آنچه تو را در دل بود...



سلام هی حتی مطلع الفجر!

۱۰ نظر ۱۰ مهر ۸۶ ، ۰۱:۳۰

دوشنبه, ۹ مهر ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

 «گاهی اگر با ماه صحبت کرده باشی

از ما اگر پیشش شکایت کرده باشی

گاهی اگر در چاه مانند پدر، آه!

اندوه مادر را حکایت کرده باشی ...

پس بوده‌ای و هستی و می‌آیی از راه

تا حق دل‌ها را رعایت کرده باشی..! »



... شاعر این بیت های نازنین رو نمی شناسم!
 خوش به حالش!
چه دل پاکی...!

... گاهی ا‌گر با ماه صحبت کرده باشی...

۲ نظر ۰۹ مهر ۸۶ ، ۰۱:۳۰

يكشنبه, ۸ مهر ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

امشب از این کوچه به دوشم برند

گر هم از آن باده دهندم که دوش...




۱. و بجبروتک التی غلبت بها کل شی
و بعزتک التی لا یقوم لها شی...

این روزها جسارت گفتن : ربنا و تقبل منا را هم ندارم...

۲. دیشب با خودم فکر می کردم اگر با همین دل خوشی بمیرم
از زندگی ام راضی بوده ام...

۳. یاد اون ترانه ایی که از کودکی یادم مانده می افتم:

دلت سنگه ولی خیلی صبوره...!

۴. به قول قیصر امین پور :

چشم تو «عین الیقین» من است!

۳ نظر ۰۸ مهر ۸۶ ، ۰۱:۳۰

شنبه, ۷ مهر ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

لبریز کرده آینه را آه زلف تو
حیف است در محاق شود ماه زلف تو!

من آمدم که دعوی پیغمبری کنم
با معجزات آیه ‎ی کوتاه زلف تو !

هر ره که می‎رویم به زلف تو می‎رسد
در امتداد سیر الی الله زلف تو...

ای زلف تو مقرب درگاه ذوالجلال
کی می‎شوم مقرب درگاه زلف تو؟!

از مسجدالحرام به میخانه می‎روم
در حلقه‎ی جماعت گمراه زلف تو!



۱. هل من محیص!

آیا گریزی هست؟

سوره ی ق
آیه ی ۳۶

۲. زبان آتشینم هست...لکن در نمی گیرد!

۳. از هفته ی گذشته جواب هیچ ایمیل رو هم نمی دم
مگر اینکه کمکی ازم خواسته بشه.
نه اینکه خیلی سرم شلوغ باشد. نه!
تنها حوصله ی در تماس بودن! رو ندارم...

۰۷ مهر ۸۶ ، ۰۱:۳۰

چهارشنبه, ۴ مهر ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

به سوز عشقی خوشا زندگانی...



... تو مرگ دلم را ببین و برو...

... سرم درد می کند
آدم ها ، حرف ها ، عکس ها ، خنده ها ، گریه ها
دور سرم می چرخد.
دوباره مثل همیشه آهنگ که قطع شود
هر کس که نتواند یا نخواهد روی صندلی بنشیند
می سوزد...

۰۴ مهر ۸۶ ، ۰۱:۳۰

دوشنبه, ۲ مهر ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

جا مانده است
 چیزی جایی
که هیچ گاه دیگر
هیچ چیز
جایش را پر نخواهد کرد
نه موهای سیاه و
نه دندانهای سفید...!

حسین پناهی



... در شهری که از تمام کوچه های خلوتش سکوت بی معنی زندگی می بارد
و هیچ روزش با آفتاب شروع نمی شود چه توقعی میتوان داشت؟

دوشنبه صبح!
برایم زیاد نوشته ای...بر خلاف همیشه که کوتاه و سنگین می نوشتی
و روزها فکر می کردم که چه می گویی..
این بار گریه امانم نداد به حرف های ساده ایی که فقط دل پاک تو می توانست
این چنین ساده بنویسد ، فکر کنم...
برایم مهم نبود آدم های اطرافم مدام به صورتم که از فرط گریه ملتهب شده
با نگران خیره شده اند.
یکی شان می آید جلو : چیزی شده است؟
اینقدر که جوابش را نمی دهم...

زیر چشمی همه نگاهم می کنند...با هم حرف میزنند.
برای اینکه صدای حرفشان را نشونم و یک بار فقط به خاطر تو گریه کنم!
سرم را می گذارم روی میز و ...

تو که لحظه لحظه حالم رو میدونی...
اگه این بهارم بر نگردی خوونه
دیگه چیزی از من یادت نمی مونه...

منو رها کن از این فکر تنهایی..
تو نرفتی..نه
تو هنوزم اینجایی...

حالا دیگر خودم را کامل کشته ام...دیگه هیچی نمونده!
احساس می کنم به انتهای دل آرام هم چیزی نمانده باشد
اما دلم می خواست تا لحظه ی مرگم با من باشد...
گواه من باشد برای گریه هایی که هرگز کسی ندید و بغض های که هرگز تمامی نداشت.

دارم از خودم با فکر تو رد می شم..

می گویی :‌ شیرینی زندگی به این است که زود تمام می شود
آی که چقدر دلم برای لحظه هایی تنگ میشود که آرزو می کردم هرگز نگذرند...

تنهایی میروم کنار ساحل...
از مقابل چشمان آدم های متعجب اطرافم
که هیچکدام جرات نزدیک شدن ندارند...
آخر آدم های بی استعداد فرق عصبانیت و ناراحتی من را نمی فهمند.

به ساحل که می رسم
به تئوری بچه گی دوباره باز می گردم که
هیچ سنگی نیست که زیر آب نرود ، دریا از این بابت شرمنده است!
چه سود...
این رسم زندگی است.
باران می گیرد و پایم لیز می خورد و با صورت روی شن ها می افتم
اما تا می آیم سرم را بلند کنم
نگاهم به پرنده های دریایی می افتد که دسته دسته شکل های نامفهومی
را در آسمان درست می کنند...
سرم را دوباره روی زمین می گذارم.
موسیقی دریا و سنگ و پرنده هر چقدر هم تکرار شود نوازش کننده است.

... هرگز نخواستم وانمود کنم که آدم خوبی هستم
دل آرام مثل یه نقاشی بود برای من...
تمام خوبی هایی که یادم مانده بود در آن می نوشتم
تا بعدا که یادم رفت ، بدانم از چقدر شوق برگشته ام...

تمام لطف زندگی ام به نگاه مادرم است که
چند قرن و بیست و چند سال به انگشتان من دعای محبت خوانده..
و پدرم که زخم کبود شب را به دل نگاه می داشت
و به هیچ کس نمی گفت تا آن گوشه ی تنهایی
چاهی عمیق و شنوا برای دردهای یک انسان بیابد...

۰۲ مهر ۸۶ ، ۰۱:۳۰

يكشنبه, ۱ مهر ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ
چند روزی ...

قفسی ساخته اند ، از بدنم...
۰۱ مهر ۸۶ ، ۰۱:۳۰