دل آرام



بایگانی

۱۹ مطلب در آبان ۱۳۸۶ ثبت شده است

جمعه, ۱۱ آبان ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

من بودم و چشمان تو ...



***
بر بلندای اعراف
چشمان تو
مثل همیشه
ایستاده است که :

و ما منا له مقام معلوم

و انا لنحن الصافون

و انا لنحن المسبحون

...

فرقش اینست که
اینبار هم مثل همیشه
چشمان تو
درست بر خلاف دل های ما
دروغ نمی گوید!

***

۱. چه عذر بخت خود گویم که
آن عیار شهر آشوب
به تلخی کشت حافظ را
و
شکر در دهان دارد...

۲. خدا را
داد من بستان از او
ای شحنه ی مجلس!

که می با دیگری خوردست و
با من سر گران دارد...

۴ نظر ۱۱ آبان ۸۶ ، ۰۱:۳۰

پنجشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

شراب را بدهید!

شتاب باید کرد:

من از سیاحت در یک حماسه می آیم

و مثل آب

تمام قصه سهراب و نوشدارو را

روانم...



...

مثل شتر که توی بیابون بی آب و غذا میتونه نمیره!
اینقدر خاطره دارم که بتونم چند سالی رو همین جوری
نمیرم!

... میگه : تو یه کاری بلدی انجام بدی که من هرگز به خوبی تو
نمی تونم انجام بدم ... حتی نمی پرسم : چی؟!
تا جایی که خودش بعد از چند ثانیه سکوت میگه :
completely ignoring the others!

... پارسال یکی بهم می گفت :
تو نرمال نیستی!
گفتم : چرا ؟!
گفت :‌ رفتارت با بقیه فرق می کنه!
انگار از کره ی ماه اومدی!
گفتم : از کجا معلوم...شاید من نرمال باشم
و شماها همه نرمال نباشین!!!

...Qu'elle changera le monde
Mais elle ne peut pas me changer
۰ نظر ۱۰ آبان ۸۶ ، ۰۱:۳۰

چهارشنبه, ۹ آبان ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

آتش با این کلام
درست مثل انسان های نخستین
بریان و برهنه
در دلم کشف شد :

« اما نه گندم
و نه سیب ...
آدم ،
فریب نام تو را خورد !‌ »

و با -یاد پرستو- به سفری رفت
که هرگز باز نگشت!

آن روز به ناگاه سرودی که :

« آسمان کبود می شود
آسمان کبوتر می شود...»

و درست همان لحظه که قول داده بودی
تنهایمان گذاشتی!
که :

« غم هم اگر ترکم کند
تنهای تنها می شوم...»

با آنکه از قبل برایمان خوانده بودی :

« مرگ از قرار پاره سنگی بود ، و ما نمی دانستیم...»




هنوز هم خانه ی تمام کلمات پاک صحبت هایمان
کلبه ی گرم و ساده ی شعرهای توست :


« اگر داغ رسم قدیم شقایق نبود،
اگر
ردپای نگاه تو را
باد و باران از این کوچه ها
آب و جارو نمی کرد ،

اگر خاک کافر نبود !
و روی حقیقت نمی ریخت ،
اگر حرف های دلم بی اگر بود ،
اگر فرصت چشم من بیشتر بود ،
اگر می توانستم از خاک
یک دسته لبخند پر پر بچینم
تو را می توانستم
- ای دور-
از دور
یکبار دیگر
ببینم! »

اما پاییز که میرسد نوبت مرگ ِ برگ هاست...

« افتاد !
آنسان که برگ
-آن اتفاق زرد-
می افتد!

افتاد!
آنسان که مرگ
- آن اتفاق سرد-
می افتد! »


و تو را با دردهای نگفته ات :

« به هر کس که دل باختم
داغ دیدم!
به هر جا که گل کاشتم
خار دیدم!

من از خیر این ناخدایان گذشتم
خدایی برای خودم آفریدم»


و شعرهای نگفته ات :

«من با همه ی وجودم
خودم را زدم به مردن
تا روزگار ، دیگر
کاری به کار من نداشته باشد

این شعر تازه را هم

ناگفته می گذارم...

تا روزگار بو نبرد...

 

گفتم که

کاری به کار عشق ندارم! »

و آرزوهای جوان و بی تابی های سالخورده ات تنها بگذارد :


« می خواهمت چنانکه شب خسته
خواب را
می جویمت چنانکه لب تشنه
آب را
بی تابم آنچنانکه درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره
تاب را...»

به قول شریعتی : و حالا تو با مرگ رفته ای و من هر روز به این
امید دم می زنم که با هر نفس گامی به تو نزدیکتر می شوم...

« این تویی در آن طرف
پشت میله ها ، رها
این منم در این طرف
پشت میله ها ، اسیر

دست خسته ی مرا
مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر

خسته ام از این کویر...»

 

۰۹ آبان ۸۶ ، ۰۱:۳۰

سه شنبه, ۸ آبان ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت ، سنگ تر از سنگ صبورم!

اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند ، غرورم!

یک عمر پریشانی ِدل ، بسته به مویی است
تنها سرمویی ز سر موی تو دورم!

ای عشق!
به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من
و
من عین عبورم!

بگذار که به بالای بلند تو ببالم

کز تیره ی نیلوفرم و
تشنه ی نورم ...


-قیصر امین پور-



۱. Se taire et d'écouter votre cœur

۲. کلمات هر کدام معنای دیگری دارند!
همین است که از بعضی واژه ها و بعضی آدم ها میشود به راحتی ترسید!
از دوستی که دشمن ندارد
از دشمنی که آرزویی ندارد
از آرزویی که انتهایی ندارد
از انتهایی که ابتدایی ندارد...

از آدمی که می گوید برایش «محترم» هستید
یا از دوست محترمی که برایش «عزیز» هستید
یا از عزیزی که برایش «مهم» هستید!

بترسید!

۳. در زندگی ام اینقدر احمق دیده ام
که کاملا مطمئنم هر موضوعی رو میشه از هر زاویه ای بررسی کرد!

۴. تمام جزئیات زندگی دیوانه وار شبیه خود زندگی است!

دستم درد می کند!
آنقدر که شب ها - درست مثل امشب- نمی توانم بخوابم!
اما درد بزرگترم این است
که هیچ کس نمی فهمد علتش را ...

از هفته ی پیش هیچ بهبودی حاصل نشده
داشتم به این فکر می کردم اگر
تمام دکترهای دنیا می گفتن :
-یه هفته استراحت کنی خوب میشی-

تاحالا نسل بشر بوسیله ی مالاریا منقرض شده بود!

۵. یادم رفت بگم : این خانم هایی که با یه سگ سیاه و گنده میان
توی تنها خیابون شهر! منو یاد یه ایهام لطیفی می اندازه!

۸ نظر ۰۸ آبان ۸۶ ، ۰۱:۳۰

يكشنبه, ۶ آبان ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

گر چه می گفت که زارت بکشم
می دیدم
که نهانش نظری با من دلسوخته بود...

۱۰ نظر ۰۶ آبان ۸۶ ، ۰۱:۳۰

شنبه, ۵ آبان ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

ای دریغ از این عمر که بی روی تو بگذشت..



الحمدالله الذی هدانا لهذا و ما کنا لنهتدی لولا ان هدانا الله...

میگفت اگه دستمو ول کنی گم می شی!
می گفتم : خدا نکنه!
اما روزگار بازیگوش تر از این حرف ها بود...

امروز داشتم بر می گشتم به خونه(؟)
یک دفعه یادم اومد عهدی رو که تا امروز فراموش کرده بودم
اینکه هر وقت بارون اومد بدویم...
وقتی آدم ها با سرعت از کنارم عبور می کردند
چهره ی هر کدامشان یه کنایه ی تلخ بود به نگاه های من...
داشتم فکر می کردم که تنهایی اول به سراغ چشم های آدم می آید
و بعد به قلبش سرایت می کند...

اما امسال بهترین هدیه ی زندگی ام را گرفتم!
گر چه هرگز لیاقتش را نداشتم
و نخواهم داشت...
همین که خیال می کنم تو دوستم داری
حالا هر چقدر هم ساده دل باشم
آرامم می کند
آنقدر که میتوانم به نگاه های همه بی تفاوت بشوم
و با خودم همون آهنگ کودکی رو بخونم که :

آسمان باشد گواه من
من مسلمانم
مسلمانم!

۰۵ آبان ۸۶ ، ۰۱:۳۰

جمعه, ۴ آبان ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی
دیوانه هم نندیشد آن ، کاندر دل اندیشیده ام

من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده ام!
حبس از کجا ، من از کجا ، مال که را دزدیده ام؟!

تو مست مست سر خوشی ، من مست بی سر سرخوشم
تو عاشق خندان لبی ، من بی دهان خندیده ام!

در زخم او زاری نکن ،‌ دعوی بیماری مکن
صد جان شیرین داده ام تا این بلا بخریده ام

آنجا قفس با دوستان بهتر ز باغ و بوستان
« بهر رضای یوسفان در چاه آرامیده ام...»



۱. به قول شاعر : درد کتفی کشیده ام که مپرس!

۲. نمایندگی مجلس بی خاصیت ترین شغلی است که در زندگی ام دیده ام!
البته وقت انتخابات بعضی ها که علاقه مند هستند 
به صورت خانوادگی از حقوق مردم دفاع کنند 
یه چیزی شبیه کارت عروسی  توی- زرشک پلو- 
و قاطی این- برنج زرد-ها میذارن
و اسم خود و عیالشان را روی آن می نویسن!

خوبـیش اینه که شما هم شانسی یکی از این غذاها حضرتی!
و اسم های بامزه ی درون آن را هم دیده اید و از شانس یه روز دقیقا
به همون نماینده میرسین که در بین صحبتاش با یکی دیگه میگه :

فعلا که مردم به ما رای دادن و اسم ما از صندوق بیرون اومده...

و شما هم کم نمی ذارین و می گین :

اینکه مردم به شما رای دادن قبول ، اما اسم شما از زرشک پلو بیرون اومده!

۳. یکی از مشکلات ما اینه که سیاسیون هیچ فکر خاصی برای اداره ی کشور
ندارن و تمام فکراشون واسه رای آوردنه!
واسه همین همه اینجوری هستن که میگن : ما نظر خاصی نداریم
ما همونی هستیم که مردم می خوان و همون جوری فکر می کنیم که
غالب مردم فکر می کنن.

خیلی منتظرم یکی رو ببینم بیاد صاف بگه :
من اینجوری فکر می کنم که می بینین. اگه خواستین که هیچ.
اگه نه : جهنم!

۷ نظر ۰۴ آبان ۸۶ ، ۰۱:۳۰

چهارشنبه, ۲ آبان ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

عهد محبت نتوانم شکست...



بار مذلت بتوانم کشید
عهد محبت نتوانم شکست...

... جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش
گر در آیینه ببینی ، برود دل ز برت...

۰۲ آبان ۸۶ ، ۰۱:۳۰

سه شنبه, ۱ آبان ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم...



۱.
و توکل علی العزیز الرحیم
الذی
یراک حین تقوم
و تقلبک فی الساجدین
انه هو السمیع العلیم

۲. من که شب ها ره تقوی زده ام با دف و چنگ
این زمان سر به ره آرم ، چه حکایت باشد!

۳. میگه توی زندگی هر کسی یه دوره ی سکوته!
سکوت محض...
هیچ خبری از هیچ کسی ... نداری و نمی خوای هم که داشته باشی!
نمی خوای حتی کسی ازت خبر داشته باشه!
حتی هیچ علاقه ای نداری ایمیلی رو که از دوستی گرفتی
و از شدت شوق چند بار خوندی ، جواب بدی!

۴. حتی از خدا نمی خواستم که دردم التیام پیدا کنه
آخر این تنها حسی بود که در این چند هفته داشته ام!
نمی خواستم به این زودی تموم بشه...

۵. می تونی خودت رو به بی خیالی بزنی..
مثلا بگی مولوی از حمله ی مغول خبر نداشته
یا اینکه «مرغ باغ ملکوت» هرگز به زمین نظر نداره...

اما اینا واسه من یه شوخیه!
به نظر من هر چند به نسبت اجدادمان بسیار تنبل تریم
به همان با هوشی و بی خیالی هستیم!
و همان اندازه هم از حرف حق زدن می ترسیم که
دیوان اشعار شاعران بزرگمان سرشار از گله از روزگار
به خاطر حرف مردم است!
این رو در ادبیات هیچ جای دنیا پیدا نمی کنی!

۰۱ آبان ۸۶ ، ۰۱:۳۰