دل آرام



بایگانی

۲۶ مطلب در بهمن ۱۳۸۷ ثبت شده است

چهارشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم.. 




پ.ن :
در هوس خیال او،
همچو خیال گشته ام...

«خیلی وقت بود که ساکت بودیم..
فقط بازی ما بود که تماشا داشت..»

من تا صبح بیدارم-جعفر مدرسی

۱۲ نظر ۳۰ بهمن ۸۷ ، ۰۰:۳۰

چهارشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

دارم حرف میزنم هی می پره وسط حرفم 

هه می پره وسط حرفم..

میگم :
گوش بنه عربده را...دست منه بر دهنم!

۱۰ نظر ۳۰ بهمن ۸۷ ، ۰۰:۳۰

سه شنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

کتب ربکم علی نفسه الرحمة
انعام - ۵۴ 



پ.ن‌ : هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را...

کاش چشمانم خجالتی نبودند وقتی به اینجا رسید
و کاش همیشه میشد که همانطور باشم
چه لذتی دارد ..چشم به دست تو..برای تو داشتن..

خدا از من نگیرد چشم مستت را ..

۱۱ نظر ۲۹ بهمن ۸۷ ، ۰۰:۳۰

سه شنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

رفت در ظلمت غم آن شب و شب های دگر هم..

۴ نظر ۲۹ بهمن ۸۷ ، ۰۰:۳۰

سه شنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

صبح زود..دیشب چه بد بود..آب پرتقال
کیبورد..آقای مقیمی..
ستارخان..پرونده ی مفقوده..وایسا عقب..
برو فردا بیا..
تو نیاز به گمراهی نداری..عجبا..هفتاد..
نازنین یار..
مترو..عطسه..زن دیوانه..شریف؟
من نمی آم..چهار تا ژتون..عجیب بودی!
ما هموناییم...نفت زنده..
توی پله ها..کسی نیست..آواز بخونم؟
آسانسور..خیلی خوشوقتم..
پژوی دانشکده..رشتچیان..پنچر!
آقا جواد نبینم ناراحت باشی..جزوه ی گم نشده.
خواب...آقای عسگری..خدا به همرات.
ما توقع داریما...نگاه تو...من..
پنجره ی کلاس یک..چند دقیقه بعد.
بنیامین..پروژه..قشنگ معلوم بود..
پنج و نیمه..هنوز تمون نشده.
قلب بد مزه...خارجی نباشه..
آخ!
نماز کارگزار..حاج آقا اجازه هست؟
تو قدر آب چه دانی؟..
شونزدهم نباشه..همون شصت نفری هستن..
آز تشکیل نمیشه..
بریم بیرون..همونه!..
پنج دقیقه..نه دو دقیقه راهه..
این خودشه..عین علی آقا..
بارونه؟..آره آقا مهندس..
دستت درد نکنه..
آروم نیستم..خواب..میشه..
آمد اما..نه خوابم نمیره..
اوه..امیدوارم دیگه تکرار نشه..دسته گل..
خدایا...

۴ نظر ۲۹ بهمن ۸۷ ، ۰۰:۳۰

يكشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

In a train i am

A mere train on a spring day following it’s predefined route  carrying passengers from different horizons to a single destination.I am sitting in a corner  enjoying a rare glimpse of sunlight passing through a thick layer of cloudsI start to think about life and how close it is to the fate of that train
It speeds up towards its 
destination  only to stop at few stations

  


قطار می رود 
تو می روی
تمام ایستگاه ها می رود...

پ.ن : اصولا از مراسم رفتن بدم می آید..حالا به هر بهانه ای
دلم نمی خواهد رسمی باشم. از رسمی بودن بدم می آید.
به هر صورت..دقیقا دو سال پیش، به اصرار حسین ، مراسمی را که
سفارت به مناسب سالگرد پیروزی انقلاب گذاشته بود ، رفتم.
البته خوب می دانستم آدم های آنجا اهل این حرف ها نیستند
اکثرا بستگان دسته دیزی بعضی ها بودند
که فقط ادای انقلابی بودن را در می آوردند
و اصولا حال به هم زن بودنشان
تنها چیزی است که از آنها در خاطرم مانده است.
در هر حال..آدم ها همان هایی بودند که حدس می زدم
رنگ و وارنگ و ..فضا بیشتر شبیه مجلس عروسی بود
و آدم هایی که مدام احمقانه قهقهه می زدند.
(از حق نگذریم ، گریه هایشان را هم دیده بودم.. 
 با خنده شان زیاد فرقی نداشت!)

کنجی نشسته بودم که شخصی آمد و خودش را رضا معرفی کرد
فارسی اش در جمله به اندازه ی کافی لهجه داشت
اما تلفظ هر کلمه اش خیلی خوب بود.
رضا فرشته..حالا اسم اصلی اش را خدا میداند
چهره ی نورانی ای داشت. چند بار هم
ایران آمده بود و خوب ایرانی ها را می شناخت.
حالا من کمی کمتر عبوس بودم .هر چه بیشتر سکوت می کردم
او بیشتر می گفت و رسید به اینجا و دستم را گرفت که
« من حضور امام عصر(ع) را هر لحظه و هر جا حس می کنم»
و بعد ساکت شد و دیگر نگفت..

پ.ن : از حضرت آیت الله بهجت نقل شده که در
حرم شریف امام رضا (ع) ، صدایی در میان جمعیت
خاندان نبوت را یک به یک سلام می دهد تا
نوبت به امام عصر(ع) میرسد و سکوت می کند..

این عکس برایم بیشتر نقل این است که :

باید که جمله جان شوی ، تا لایق جانان شوی...

*
written by Reza F

۶ نظر ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۰۰:۳۰

شنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

شکایت برم از تو پیش خدای...



پ.ن : میگه عدالت مثل قطاریه که همیشه تاخیر داره.

 اما به نظر من عدالت بیشتر
شبیه یک هواپیمای دو نفره است
که خیلی رمانتیک فقط دود میکنه..
همین!

۵ نظر ۲۶ بهمن ۸۷ ، ۰۰:۳۰

پنجشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

گر باده خوری تو با خردمندان خور
یا با صنمی لاله رخی خندان خور 

 پ.ن : آخه یکی بیاد حرف روشنفکری بزنه که تازه
از درخت نیومده باشه پایین.
آدم طرز حرف زدن بعضی ها رو می بینه
یاد تارزان می افته.

افتخار من به ایرانی بودنم
به خاطر اوناییه که امروز دارن نگاهمون میکنن
به خاطر همون چند میلیونیه که هنوز خونشون
بوی فشنگ و باروت میده.
هنوز صداشون به موقع میلرزه.
هنوز هم از دوربین میترسن.. 

نه به تو
که سیر می خوری و ..
رشوه میگیری و
هزار تا کثافت کاری دیگه هم میکنی
تازه به در و دیوار هم فحش میدی.
و میگی مملکت خرابه..


بالای درب وزارت نفت
عکس صد سالگی نفت در ایران رو گذاشتن
یه مهندس انگلیسی
لباس تمیز. مرتب. با غرور و تحقیر
و چهار تا کارگر ایرانی
کثیف و درب و داغون
با وضعی که بعیده امروز توی افغانستان هم پیدا بشن
این ماله فقط صد سال قبله..نه تولد سه سالگی قابیل!
اون وقت توی استاد دانشگاه این خراب شده
میگی : خمینی مملکت رو به قهقرا برده!؟

خدایا ، یا کشور رو نجات بده یا ما رو ..

۱۰ نظر ۲۴ بهمن ۸۷ ، ۰۰:۳۰

چهارشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

ای جان من غرق سودای تو
بی تماشای تو
دل ندارد دیگر
آرزویی.. 





پ.ن: هیچ وقت حس اولین بار شنیدن این آهنگ
یادم نمیره..سال اول دانشگاه بود و
هوا کمی پس از باران..

هر چند حالا دیگر
حوصله ی هیچ آهنگی را ندارم..
و دیگر برایم فرقی نمی کند باران.
و اینکه تو باز هم بخندی یا نه
وقتی که از دور مرا می بینی..

----------------
پ.ن : البته قبلا هم می دانستم اما هر روز
بیشتر و بیشتر می فهمم که طرز برداشت من
از یک موضوع با خیلی ها تفاوت داره.
مثلا در راه خونه یه سه راهی هست
که باید مستقیم رفت.
اما هربار به راننده ی ماشین می گویند که : چپ!
و او هم همان مستقیم را می رود!
چون مسیر مستقیم نسبت به مسیر راستی ، چپ است!
و من تعجب می کنم که اگر من راننده بودم
به جای مستقیم می رفتم به چپ!

پ.ن : اخیرا بعد از اون سلسله ی کم خوابی یه سری
قانون وضع کرده ام که :

۱- موهای یه جنتلمن باید کوتاه و شونه نکرده باشه!

۲- شماره ی مبایل هر کس رو فقط از خودش باید گرفت.

۳- جواب ایمیل نباید زودتر از دو روز و دیرتر از پنج روز داده بشه.

۴- قبل از اینکه به کسی انتقاد بشه یه تعریفی چیزی ازش باید کرد!

۵- وقتی آدم ها حرف میزنند ، توی صورتشون نگاه نباید کرد!

۲ نظر ۲۳ بهمن ۸۷ ، ۰۰:۳۰

چهارشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

خرمنی نیست که غم های تو بر باد نداد 

خانه ای نیست که سودای تو ویرانه نکرد 

 آخرش چرخ به زندان مکافات کشید 

 هر که را سلسله ی موی تو دیوانه نکرد!

پ.ن : مغزم پر شده از بوی باروت و جنگل خیس..
امان از دست این احساسات متناوب میرزا کوچک خانی!

پ.ن : ما از هم متنفریم..ما از جون هم چی میخوایم؟
ما به هم رحم نداریم..ما از حق هم بالا می ریم..
ما دستمون به ظلم درازه..ما از خدا نمی ترسیم..

۷ نظر ۲۳ بهمن ۸۷ ، ۰۰:۳۰