دل آرام



بایگانی

۲۶ مطلب در آذر ۱۳۸۷ ثبت شده است

جمعه, ۸ آذر ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

نه مجنونم که دل بر دارم از دوست

مده گر عاقلی بیهوده پندم...

۵ نظر ۰۸ آذر ۸۷ ، ۰۰:۳۰

پنجشنبه, ۷ آذر ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ


۱. برتول برشت شعری دارد سه قسمتی :


قسمت اول :‌ بالاخره حقیقت را فهمیدم
قسمت دوم : همان است که همه شنیده بودند
قسمت سوم : ولی من خیلی دیر فهمیدم!


۲. رهگذرها گناهی ندارند
گر چه کم نیست آزار آن ها
عاقبت از تن یک درخت است
دار من دار تو دار آنها ..


۳. نمی دانم . ولی احساس می کنم این تنهایی
میان همه ی دوستان و آشنایان نشانه است.
شاید قرار است روزی توی همین کشور
سال ها زندانی باشم.
من خوب می فهمم که اوضاع از هر سمتی که نگاه کنی
به آن نفسانیت ها و گروه بازی ها و سیاسی کاری هایی
کشیده شده که کلماتی از این دست که قبل ها حق بود
و اکنون مقابله با حق!، قابل تحمل نیستند.


۴. به قول سعدی :

یارب هلاک من مکن الا به دست دوست
تا وقت جان سپردنم اندر نظر بود

ما ترک جان در اول این کار گفته ایم
آن را که جان عزیز بود در خطر بود

مشتاق را که سر برود در هوای یار
آن روز ، روز دولت و روز ظفر بود..
۲ نظر ۰۷ آذر ۸۷ ، ۰۰:۳۰

پنجشنبه, ۷ آذر ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ



..

۰۷ آذر ۸۷ ، ۰۰:۳۰

سه شنبه, ۵ آذر ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

« دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم نمانده است
و گر نه چشمانم را می بستم
که در آن دلی می خواند :
من تو را
او را
کسی را دوست می دارم ..»

۱ نظر ۰۵ آذر ۸۷ ، ۰۰:۳۰

دوشنبه, ۴ آذر ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

دریغ کز شبی چنین ، سپیده سر نمی زند...


پ.ن : وقتی آدم به بدنه ی مدیریتی کشور نگاه کنه
نشونه های انحراف رو به وضوح لمس می کنه.
واسه همینه من قبل از اینکه به عقیده ی سیاسی اهمیت بدم
اخلاق برام مهمه..

امروز عمو پورنگ می گفت :‌ آدمی که تقلب کنه آخرش چی میشه؟
من بی درنگ گفتم : وزیر..وکیل..مظهر بسیج!

فرقی نمیکنه روی پیشانی ات دو خرداد باشد یا سه ی تیر
خروجی ها کم و بیش یکی است.
یکی از بیرون شیشه ی ساختمان های اداری را می شکند
یکی از درون.
یکی جاسوس و تهدید خارجی است
و دیگری تهدید داخلی.
و بقیه بین این دو تا ...

همه جمع میشوند و حلقه درست می کنند برای خودشان.
اسمش را هم می گذارند وظیفه یا تکلیف...
و بعد درست مثل حیوانات به جان هم می افتند
تا «شکم هایشان سیر شود»...

من به تنهایی خودم افتخار می کنم
از اینکه از جناح های مختلف سیاسی
با عقیده های متضاد گاهی
آدم هایی را دوست دارم که
بیش از آنکه سیاسی باشند
از خدا می ترسند که مبادا دروغی بگویند
یا تهمتی بزنند ..
برای همین هم هرگز عضو هیچ
دسته و گروهی نشدم و نمی شوم..

پ.ن : اینها را با افسردگی و ناراحتی عمیق می نویسم
تا بدانی چقدر قبل و بعدش غصه بوده و هست..
خودم را گم کرده ام.
انگار پلاک را از گردنم در آورده ام و جایی میان ازدحام ها
آنجا که هجوم آرزو و حرص است برای زنده ماندن و نه زندگی
گم کرده ام..
دیگر معلوم نیست کی ام...

چقدر دلم می خواهد سینی را مثل مادربزرگ
در دست بگیرم و شاد باشم
 که نان است و ماست.
و زندگی را لبخندی باشم از بی اعتنایی..

۱۰ نظر ۰۴ آذر ۸۷ ، ۰۰:۳۰

يكشنبه, ۳ آذر ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

انا نخاف من ربنا یوما عبوسا قمطریرا...


ما از آن روزی که «آن روز» چهره ی خود را به انسان
عبوس می کند ، می ترسیم..

۱ نظر ۰۳ آذر ۸۷ ، ۰۰:۳۰