دل آرام



بایگانی

ما خود شکسته ایم چه باشد شکست ما ...

شنبه, ۲۱ دی ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

فکر نکن این ها را می نویسم برای دلسوزی
یا هر حس زهرمار دیگری که برای این غربت همیشه
دندان گیر باشد..
من نه از کسی ناراحتم و نه کسی را می شناسم
که از او ناراحت باشم.
و نه می خواهم بگویم اینجا که تو نشسته ای
قرار بوده قبر من باشد یا هر چیز دیگر ..
اول از همه از دردها متشکرم
که مثل همیشه خوب
خدا را یاد آدم می دهند
گر چه گاهی سخت امتحان می گیرند.
و خدا کند که خدا یاد آدم نرود..
و بدان که من در انتظار شعیبم
که بعد از فرار
چشم به راه من نشسته است
خدا کند که از یادش نروم..

از دوستانم ممنونم. چه آن ها که برای اینکه -زشت- نباشد
هر چند وقت یکبار با مبایل -ترکش- می فرستند
و احوالم را می پرسند و اینکه چقدر بدم!
اینکه چقدر سنگ دل نمانده ام.
و نمی دانند که این ها در مرده اثر ندارد دیگر
مرده زشت و زیبا نمی داند
و اثر تازیانه را هم نمی فهمد ..

از جواد ممنونم. با اینکه میدانم از آن زمان که دوست بوده ایم
و انگار هم سنگر . خیلی گذشته است
و من خیلی خاک گرفته ام انگار..
اما همین که روی نفسش پا می گذارد  و هر روز
یا هر دو روز یکبار یا چند بار سراغم را می گیرد..
از اینکه سعی می کند هر چیزی که میدانم دوست ندارد را
به روشی دوستانه تعبیر کند و آرزو کند که ای کاش
من مثل قبل ها باشم و من با زبان بی زبانی بگویم که
نیستم..
آدم توی قبر فرقی نمی کند چه احساسی داشته باشد..

من از آرزوهایم کمال تشکر را دارم
که زندگی را - اگر چه روی ویلچر-
برایم نگه داشته اند..
و ساده دلی هایم را مادرانه تحمل کرده اند..

من سخت نگرانم که نعمت زندگی را
با دست های خالی اسراف کنم
و خدا من را -هم- دوست نداشته باشد..
و هنوز می ترسم که خدا نکند که روزی
از خدا نترسم..

از دوستان دیگرم هم که حقی را از آن ها گرفته ام
معذور و ممنونم.
از آنهایی که فکر می کردند با سکوت
بزرگی شان کم نمی شود..
و فکر نمی کردند که تمام سکوت ها
دنبال تابوت دویدن است
صواب دارد و عاقبتش به خیر است
اما برای مرده فرقی نمی کند
که چند نفر دنبالش دویده اند و شاید
توی راه بارها خندیده اند..
مرده ای که جانش در می رفت
برای یک لحظه خندیدنشان..

حالا تو بگو
تو که مرده ای
چرا یقه ی زنده ها را می گیری؟

خدا را شکر

شکر خدای بود که آن بت وفا نکرد
باشد که توبه ای بکند بت پرست ما

۸۷/۱۰/۲۱

نظرات (۶)

mohammad sadra,

بیرون کشید باید ازین ورطه رخت خویش...
آره هر چه سریعتر ممنون میشم!
توی دنیا یه آماری هست به اسم
نرخ بیکاری..
تعریفش اینه که : تعداد آدم هایی که
در ماه زیر ۱۷ ساعت کار میکنن.

بعد توی دولت اومدن هفته ی قبل
دیدن که چرا باید این استاندارد رو استفاده
کنیم؟؟ ما هم استاندارد خودمون رو داریم.
میذاریم ۴ ساعت!

بعد امروز دیدم تلویزیون نوشته :
آمار بیکاری تک رقمی شد!

------------

پ.ن ‌: آفتابه دزدی اخیرا باب شده توی ایران
انگار کسب و کار هم میگذره.
نیاز به دزدی های بزرگتر هم حس نمیشه!

پریروز (پنج شنبه) قم بودم
پیش شخصی به نام سید طلال فخرالدین!
چهره اش شبیه خالد مشعل بود و بی اندازه افتاده و محترم
قرار بود دانشجوها یا طلبه های لبنانی و مصری و سوری را به ما معرفی کند
که بعد از کلی صحبت و راهنمایی و تماس با چند نفر
سپرد به شخص دیگری به اسم دکتر حسن عموره!
فکر می کنم خودش هم می توانست معرفی کند
اما لطف خدا بود که با این دکتر عموره هم آشنا شویم

دو نفر بودیم
از دفتر سید طلال که بیرون آمدیم نزدیک وقت نماز بود
فقط حسرت این را خوردیم که توفیق نماز مغرب را پشت سرش از دست دادیم..

دکتر عموره تهران بود
سریع خودمان را رساندیم به آدرسی که داده بود
فکر می کردم جوانی باشد حداکثر 7،8 سال بزرگتر از خودمان
به آدرس رفتیم، سراغش را گرفتیم
بردنمان به مجلسی که شخص میان سال جاافتاده ای روی صندلی نشسته بود
و به عربی فصیح صحبت می کرد
مستمعین هم 30،40 نفری می شدند که روی زمین نشسته بودند
تماس گرفتم ببینم کدامشان دست به موبایل می برد
خبری نشد!
از یکی با ترس پرسیدم دکتر عموره کدامتان است
به سخنران اشاره کرد!

مطمئن بودم متوجه حضور ما و به هم زدن نظم جلسه شده
اما مسلط و محکم به صحبتهایش ادامه می داد
کمی هم شبیه عماد مغنیه بود!
(نمی دانم شاید هم این قوای ادراکی ما بیش از حد درگیر فضا شده و روی چهره شناسیمان اثر گذاشته!
ای بسا فردا دانشگاه را هم غزه ببینیم!)
اما واقعا همان صلابت و نورانیت را داشت
متحیر و مسحور او و اتفاقات و فضای گیر افتاده بودم که
از صندلی بلند شد و آمد با فاصله روبروی من نشست
با لهجه عربی گفت: خب بفرمایید ما درخدمتیم
جمعیت هم که پشت به من بودند، همه برگشتند

اولین احساسم این بود که هوا کمی گرم شده...
(حیف که در توصیف فضا درحد کارگردان "خواستگار محترم" هستم!
والا بهتر میشد احوالات آن لحظه را تصویر کرد!)
یک بار در راه تلفنی با هم صحبت کردیم
اما برخوردش طوری بود که گویا چند بار قبلا با هم ملاقات داشتیم

شروع کردم به صحبت کردن
تمام سعیم این بود که به روبرو نگاه نکنم
کلا در مقابل چهره های مصمم و با صلابت دست و پایم می لرزد
صدایم که به طریق اولی...
3،4 دقیقه ای صحبت کردم که قصد و مرضمان چیست!
یعنی چه دردی داریم که از تهران به قم و از قم به تهران دنبال او آمدیم

برنامه این بود که مقدمات یک تجمع هماهنگ در کشورهای مختلف را جلوی سفارت مصر
در یک زمان و با یک بیانیه واحد، فراهم کنیم
3، 4 دقیقه ی ما تمام شد (چند ثانیه هم به آن اضافه کنید برای سکوت ایشان!)
بعد شروع کردند به صحبت کردن
به فارسی اما با لهجه عربی
خوش آمد گویی و تکریم و تحسین که چه بچه های خوبی..!

جمله بعدی این بود:
برنامه های خوبی دارید اما ما می ترسیم! اهل این برنامه ها نیستیم…….!

(باز حیف که توصیف فضایم در حد کارگردان "خواستگار محترم" است...)
اما به وضوح سرمای هوا را حس کردم، مخصوصا وقتی صدای خنده جمعیت هم بلند شد

بعد، از باب ترحم و شاید دلجویی کمی صحبت کرد و چند نفر را هم معرفی کرد
که خودش می دانست درد ما را دوا نمی کند
بعد هم سفره شام و زودتر از آن خداحافظی ما که بی پاسخ ماند!
چون به اشاره ای مجبورمان کرد سرجایمان بنشینیم و شاممان را بخوریم!
( چه بسا اگر اشاره های بعدی اش این بود که زیپ کاپشنمان را بکشیم
و بند کفشمان را ببندیم که زیر پا نماند، سمعا و طاعتا اجرا می کردیم!)
من که دقیقا حس همین کلاس اولی ها را داشتم
وقتی از در خارج شدیم چند دقیقه اول به سکوت گذشت
و بعد فقط این سوال بی پاسخ که
"چرا...!؟"

از دیروز با چند نفر که ایشان را می شناختند صحبت کردم
و برنامه خودمان را گفتم
و جواب آن "چرا" را پیدا کردم که به هزار و یک دلیل امنیتی این کار عملی نیست
اما برخورد او چیزی فراتر از این دلایل بود

سر سفره که نشسته بودیم یکی از همان مستمعین
که دانشجوی معماری شهید بهشتی بود و3 سال بود از سوریه آمده بود
فکرکنم حرف دل او را زد
با فارسی دست و پا شکسته و خسته! گفت
شما با این روحیه جهادی و انقلابی عجیب است که مردمتان چیزی از قران و اهل بیت نمی دانند...

.................................................................

محمد مرگ تدریجی برای همه ی ما رقم خورده
چیزی نمانده که اینجا هم یک گور دسته جمعی شود

چون..
معنویت مسئولین که خلاصه شده در همایش "تقدیر از پیرغلامان اباعبدالله"
و چادر اسلامی دانشجویی و "آی گلم سوز لری.." غروب جمعه های شبکه پنج..

مشکل اساسی نخبگان هم کسری بودجه 87 است و نقص فنی خودروهای تولید داخل
و استیضاح وزیر کشور و کشاورزی و...

مردم هم که درگیر نوسانات قیمت ماکارونی هستند

این حالت احتضار همه ماست
که شوک غزه هم علائم حیاتی را در کسی برنمی گرداند

مرگ تدریجی "مثل ما" با همین دوری از معنویات اتفاق افتاده و می افتد
امام حسین می گفت به یزید پیغام دهید "مثل من" با "مثل تو" بیعت نمی کند
باید ببنیم تکلیف "مثل ما" با این مرگ تدریجی اما حقیقی به کدام طرف می رسد

اگر این را ببنیم، باید به مرگهای  طبیعی و غیر طبیعی و قتل عمد و غیرعمد و.... بخندیم

چون اینجا کسی را به خاطر اینکه سر انشاء دستش خط خورده مردود نمی کنند
چه اینکه بخواهند حلق آویزش کنند! یا خودش بخواهد...
اینجا خط خوردگی در ذهن و نیت است که نامه عمل را سیاه می کند و مرگ را نزدیک..

قبل از دیدن آخرین کامنت نوشتم!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی