دل آرام



بایگانی

Unknown

شنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

خب بایدم اینطوری نگاهت کنه.اینجا برای اینکه کسی شنبه ها بتونه بیاد دانشگاه
باید از شب جمعه! اسم بنویسه و کلی هماهنگی کنه و من چون همیشه جمعه ها
به این نتیجه می رسم که باید شنبه رو هم در محیط باصفای دانشگاه سپری کنم
طبق معمول با حرکات انتحاری وارد دانشگاه میشم. به این صورت که خوابگاه ما
در داخل خود دانشگاه واقعه و یه در به بیرون داره و یه در به درون!
و این « در به درون» خیلی مهمه ! و شنبه ها قفله و ... یه دو متری پرش با مانع نیاز داره
که وارد دانشگاه بشین!

حالا این مورد به کنار...این هفته شمردم دیدم صرف نظر از تفریحات سالم! که
در خواب و خوردن و چت خلاصه میشه! نزدیک صد و چهل ساعت کار کردم!
که در عمر کاری من یه رکورد محسوب میشه. به همین دلیل ضعف عارض شده است
و ناحیه ی بصل النخاع دیگر به این سادگی ها جوابگوی نیازهای تعادلی نیست...

امروز وقتی داشتم از درب خروجی رد میشدم برای اولین بار افسر پیل پیکر دم در
را دیدم و لبخند همیشه به لبم را با یه سلام بلند و بالا تقدیم کردم که دیدم
بدجوری به چشمام نگاه میکنه و در همین زمان چشمم به مونیتور کنار دستش افتاد
که دقیقا محل پرش من رو ۲۴ ساعته داره نشون میده!
با نگاه یه سری حرف ها به هم رد و بدل کردیم و خدا خیرش بدهد فهمید که حساب
ما جداست! که اگر قرار بود به این چیزها به ما گیر بدهند ۲۴ که هیچ ۲۳ را هم پر نمی کردیم!

چند دقیقه ای نگذشته بود که خداحافظی کردم و ده متر جلوتر از درب خروجی دانشگاه
دنیا دور سرم قیلی ویلی رفت و شاتالاپ خوردم زمین ...
یه دفعه دیدم این افسر مهربون دوید بالای سرم و بلندم کرد و احوالاتم رو پرسید
که با اشاره ی دست! گفتم خوبم ! و باز هم این مامور جوانمرد چیزی به زبان نیاورد
اما من از نگاهش خواندم که میگه : تو اون دو متر رو می پری ایراد نداره اما چتو
این مسیر به این صافی رو می خوری زمین!
( و بعد میشد حدس زد از نگاهش که فهمیده : در کل زندگی هم همینطورم!)



پ.ن : چنین گفت با خود زنی بدحجاب:
طلایی کجایی که یادت به خیر !

پ.ن‌ : اگر عمر دیگری داشتم
آدم بزرگی میشدم شاید
فعلا می خواهم کوچک بودن را
با تمام زیر و بم هایش
تجربه کنم!

پ.ن : می گفت : تاریخ تمدن بشری از آنجا آغاز شد
که آدم ها به جای سنگ ، واژه ها را به سوی یکدیگر نشانه رفتند...

۸۶/۰۲/۲۲

نظرات (۴)

انتظار داشتم در کامنت دونی اون پستی که تو در و دیوار بود، با گذاشتن یک جمله از آن جمله های خوفناک جناب نیچه، شمشیر را از رو ببندی، نه از آن جمله هایی که پشت به خاکستر سیگار جناب چرچیل گرم می کنند. ولی ظاهرا با اینکه این هفته گیج و منگ بودی که گاها نیم کره های فرضی آن بالا را تبدیل به پوشال کاهی می کند، ولی هنوز جلوه هایی از تفاله های عقلانیت را در ضمیر ناخودآگاهت مستتر داشته ای که آن هم بی شک از برکات و فیوضات مجالست های شبانه با حضرت ماست.
نذار به حامد بگم داری آقازاده میشی! :دی
برای شادی اموات خصوصا میت منظور صلوات!
:))

میگه:

وقتی عقیده، عقده خوانده می شود...
و نور چراغ در آب، مهتاب
 تلقی .. و متانت زمین  زیر برف یخ می زند!
نان از یتیم خانه می دزدیم  و می فهمیم ...
"دزد" اشتباه چاپی "درد" است!!!.......

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی