دل آرام



بایگانی

Unknown

يكشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

هرگز نشد که درد کسی را دوا کنی
من می شناسمت بلدی مبتلا کنی

من می شناسمت تو همان حس رفتنی
وا مانده ام که با من خسته چه ها کنی

تو تنگنای یک قفسی من پرنده ات
در حسرتم مرا به درونت رها کنی

من دوزخم، جهنمی از حسرتم، و تو...
انگار گفته اند تو باید دعا کنی

انگار گفته اند بهشت برین تو باش
تا در قنوت آخر من ربّنا کنی

من بیت بیت ، قطعه به قطعه ، غزل غزل
تقدیم می شوم به تو تا مرحبا کنی

تو برگ برگ ، صفحه به صفحه ، ورق ورق
می سوزی ام بی آنکه یکی را نگا کنی

یک بوسه ... یک نگاه ... و حتی... خودت بگو
من قانعم به هر چه برایم سوا کنی

آیینه ام شکسته ، شکسته ولی زلال
آیینه ام و منتظرم تا که "ها" کنی

برهان...

این شعر قشنگ برهان را امروز یکبار دوبار
نه چندبار خواندم...




پ.ن : به تمامی آینه ها منتقدم
لیکن
باید بیشتر از این
ها مراقب سایه ام باشم
تا کسی را لگد نکند
حتی مورچه ای که خواب اقیانوس می بیند!

پ.ن :‌

گر مِی نخوری ،‌ طعنه مزن مستان را...


پ.ن :
هنوز هم این آیکون های خنده ات از راه دور
گرم نگه داشته است
آتشی را که دود می کند این روزها...

۸۶/۰۳/۲۷

نظرات (۳)

برهان...
چه تنگنای سختی است
یک انسان یا باید بماند یا برود
و این هردو،
اکنون برایم از معنی تهی شده است
و دریغ که راه سومی هم نیست
خیلی شعر  ِ قشنگیه. .  .

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی