دل آرام



بایگانی

۳۲ مطلب در مهر ۱۳۸۴ ثبت شده است

جمعه, ۲۹ مهر ۱۳۸۴، ۰۱:۳۰ ق.ظ
رستن ز حصار مرحمت کن
یارب!
احساس قرار مرحمت کن
یارب!
دردیم....
کمی مژده ی رحمت بفرست!
زردیم!
کمی بهار مرحمت کن
یارب!

پ.ن:خلق الانسان فی کبد..
۲ نظر ۲۹ مهر ۸۴ ، ۰۱:۳۰

پنجشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۸۴، ۰۱:۳۰ ق.ظ
این همه بی وفایی، ندارد ثمر...

۶ نظر ۲۸ مهر ۸۴ ، ۰۱:۳۰

چهارشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۸۴، ۰۱:۳۰ ق.ظ

ای صاحب جان بازآ در بند جهان کم زن
زخمی که زنی ما را 
مردانه و محکم زن!!
اوضاع جهان بنگر
در هم شده چون زلفت
بر نظم جهان دستی در طره پر خم زن....

پ.ن: این نوای -نامدگان و رفتگان- هر چند همیشه
دلنشینم بوده همواره زخمم زده است/همین شباهت
برای تمام غم ها کافی است/

آمدمت که بنگرم،گریه نمی دهد امان...

¤ هر آنکس که دندان دهد نان دهد!
پیش هیچ استادی هم دیگه نمی رم!
نان خود خوردن به از منت ... بردن!!!

۷ نظر ۲۷ مهر ۸۴ ، ۰۱:۳۰

سه شنبه, ۲۶ مهر ۱۳۸۴، ۰۱:۳۰ ق.ظ
با تمام ارادتی که مرا به شیخ اجل سعدی است..
اکیدا مخالف این گفته ام که :
مرده آنست که نامش به نکویی نبرند!
به گمانم:
راحت آنست که ...

٬٫
من هرگز نخواستم جای کسی را تنگ کنم 
گذشتن از هر چیز برایم ساده است!
آنروز که بودم..سنگ صبور حتی استادهایم بودم!
امروز که نیستم..تمام درکم را از یکرنگی ساده ی باران
به همین شیشه های غبار گرفته ی تحصیل
فروخته ام!  
 من بی برگ خزان دیده دگر رفتنیم =
تو همه بار و بری 
تازه بهارا
 تو بمان !

۶ نظر ۲۶ مهر ۸۴ ، ۰۱:۳۰

دوشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۸۴، ۰۱:۳۰ ق.ظ
سرشک گوشه گیران را چو دریابند دُر یابند
رخ مهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند...
چو منصور از مراد آنان چو بردارند بر دارند
که با این درد اگر دربند درمانند در مانند...
۷ نظر ۲۵ مهر ۸۴ ، ۰۱:۳۰

يكشنبه, ۲۴ مهر ۱۳۸۴، ۰۱:۳۰ ق.ظ
ای صبا ، مگذر از اینجا که در این دوزخ روح
خاک ما را به گل و سرو و سمن حاجت نیست
در بهاری که بر او چشم خزان می گرید
به غزلخوانی مرغان چمن حاجت نیست
لاله را بس بود این پیرهن غرقه به خون
که شهیدان بلا را به کفن حاجت نیست
قصه پیداست ز خاکستر خاموشی ما
خرمن سوختگان را به سخن حاجت نیست...


۱ نظر ۲۴ مهر ۸۴ ، ۰۱:۳۰

شنبه, ۲۳ مهر ۱۳۸۴، ۰۱:۳۰ ق.ظ
پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست...
۱ نظر ۲۳ مهر ۸۴ ، ۰۱:۳۰

شنبه, ۲۳ مهر ۱۳۸۴، ۰۱:۳۰ ق.ظ

اللهم احکم
 بیننا
و بین قومنا
فانهم غرونا و خذلونا و قتلونا...

پ.ن:حالا دیگر تو هم تنها نخواهی بود!

در قحطی مرد پایمردی گنه است

زخمت بزنند و برنگردی گنه است

در محکمه گناهکاران زمین

انکار گناهی که نکردی گنه است..

چه نعمتی است این -نشناختن- و -شناخته نشدن-...
بهترین روزهای دانشگاه برایم همین لحظات رو به مرگ است..
تقریبا کسی را نمی شناسم،آنها هم که میشناسم
سرشان به کار خودشان است..اندوه مهربانی است
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است؟
جالب است،وقتی نیستیم هم برایمان گناه میتراشند!
این روزها هر کدام از دوستان و هم کلاسی هایم را می بینم
خوشحال میشوم..آخر میدانی
هنوز هم برایم هیاهوی کودکانی که از مدرسه باز می گردند
دلنشین ترین موسیقی دنیاست...

۷ نظر ۲۳ مهر ۸۴ ، ۰۱:۳۰

جمعه, ۲۲ مهر ۱۳۸۴، ۰۱:۳۰ ق.ظ
ز  خاکستر من ، بوی محبت می آیـد...


۷ نظر ۲۲ مهر ۸۴ ، ۰۱:۳۰

چهارشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۸۴، ۰۱:۳۰ ق.ظ
شرح این هجران و این خون جگر

این زمان بگذار تا وقت دگر..

۵ نظر ۲۰ مهر ۸۴ ، ۰۱:۳۰