دل آرام



بایگانی

۱۸ مطلب در بهمن ۱۳۸۶ ثبت شده است

سه شنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۸۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ

و چنان بی تابم
            
           که دلم می خواهد

                   بدوم تا ته دشت

                           بروم تا سر کوه ...

۱۳ نظر ۳۰ بهمن ۸۶ ، ۰۰:۳۰

دوشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۸۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ

من با تو هستم
با تو هستم تا که هستم!
از باده عشق تو مستم.. تاکه هستم!

دوری زچشمانم ولی
با چشمهایت
من بر همان عهدم که بستم... تا که هستم!

ای خط ابروی تو خط سرنوشتم

من پیرو خط تو هستم تا که هستم!



پ.ن : یاد اون شب ها می افتم...که ماه زل زده بود به چشمانمان..
هوا هم کمی بارانی بود
آسمان آرام و دوست داشتنی
و پر از رمز و راز...

××××

۱.  نفهمیدم چه شد که یکهو امام اینقدر عزیز شد!
من هم از آن مسلک بذرپاشی که هر مخالفی را
میشود محض رضای خدا با تهمت و دروغ و -به خیال باطل- بی آبرو کرد
متنفرم. هم از این مسلک ابزاری که برای هر هدفی
من جمله تخریب دولت دلاورانه! و شجاعانه به دفاع از مظلوم
پرداخته اند...
از قالیباف و رضایی و ابطحی و کروبی و هر آشغال دیگری هم متنفرم!
نمی دانم این مملکت یه آدم حسابی ندارد که
محض رضای خدا حرف راست بزند ؟
نخواهد مثل مدل های لباس خودش را نشان بدهد!

مطلب سایت نوسازی وقیحانه بود هرچند توضیح و جوابیه هم
جای تامل داشت. دفاع های بعدی تا لحظه ای که ابزاری نشده بود
لازم بود اما بعد از آن دیگر کل موضوع مسخره شد!
تبدیل شد به چیزی شبیه همان پنجاه هزار تومن ها.

دلم می سوزد...

۲. یه خبر خوب بهداشتی هم داریم که
روح فردوسی رو در قبر می لرزونه!
الحمدلله برای رفاه حال قشر جوان
گوشت کروکدیل هم با نظارت وزارت بهداشت
 من بعد عرضه میشه!
احتمالا بعد از یه مدت دیگه
اشک تمساح زمزم میاد به بازار
خنک بنوشید!

۳. یه خبر خوب نفتی هم داریم که
بچه های اکتشاف به جای نفت در دامنه ی زاگرس
قبر حضرت نوح را جسته اند!
دیگه فکر کنم کشتیش رو هم پیدا کنیم
همه چی حله!

۴. وزارت علوم هم از دوره های جدید دکترای عرفان خبر داد.
مثلا اگه یه مدت دیگه یکی رو دیدین
با پاورپوینت داره در مورد «خلسه» پرزنت میکنه
زیاد تعجب نکنین!

۵. مادربزرگم همیشه می گه :
آنجا که بزرگ بایدت بود
فرزندی کس نداردت سود...

۷ نظر ۲۹ بهمن ۸۶ ، ۰۰:۳۰

يكشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۸۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ

امشب این حال شما- حال من است

ای همه گل های از سرما کبود!

¤ تصمیم گرفته بودم از همون روز اول.
یه تغییر به زندگیم بدم!
مثل یه آزمایش بی مزه ی علوم تجربی دوم راهنمایی!

 این که
حتی در دلم از چیزی گله نکنم!

به نظرم نوعی اعلان جنگ به زندگی است
این جور آزمایش ها...

وقتی گذشته ام را بردند...درست مثل یه گلادیاتور مصمم
یه آخ هم نگفتم!
حتی توی دلم هم تاسف نخوردم...
جز برای آن دست نوشته ای از بهشت
که گاهی روی چشمان ملتهبم می گذاشتم
تا کمی آرام شود...

به خودم گفتم: شاید دیگر لیاقتش را نداشتم...
ولی باز جلوی دلم را گرفتم
که ناراحت نشود!

تا اینکه نوبت به دوستام رسید
و هر کدوم رو از یه مسیر منطقی و درستی به بیراهه برد!
حتی اونایی که از چشمام شفاف تر بودن...

بعدش بهم نشون داد که چطور توی یه جای پرت
تنها موندم!
نه درسی ... نه دانشگاهی..نه استادی
نه محبتی نه ..

و جاده ی صبوری که
مدام آهسته راه می رود بی آنکه به رهگذاری
اندکی خیره بماند...

خوب میدونست نقطه ی ضعف گلادیاتور تنهایی اش بود...
اما نمی دونست
تمام شکست ها را هم همیشه تنهایی به دشمن داده است..
با همین شمشیری که هدیه گرفته بود
تا روی زمین های کاغذی بگذارد و 
بایستد روی دلبستگی های مرده اش...

¤ نمی دونم چرا به ما که میرسه
تمام گردها ...گردو میشن!

۵ نظر ۲۸ بهمن ۸۶ ، ۰۰:۳۰

پنجشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۸۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ

غصه نخور گلدونه جون
چشات باشه به آسمون!

بیرون میره ابر سیاه
پیدا می شه صورت ماه !



۱. من که می دانستم
گنجشک ها بهانه بودند
برای سنگ زدن به درخت ها
آخر بچه ها می دانستند
درخت ها پرواز نمی کنند!

۲. بی شک مسیح را نکشتند
به صلیب هم نکشیدند
فقط..
فقط کمی اعصابش را خورد کردند!

۳. بر سر کشته ی خویش آی و

ز خاکش بر گیر!

۱۴ نظر ۲۵ بهمن ۸۶ ، ۰۰:۳۰

دوشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۸۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ

به گیسوی تو خوردم دوش سوگند

که من از پای تو سر بر نگیرم!

۲۲ بهمن ۸۶ ، ۰۰:۳۰

يكشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۸۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ
به قول خواجه :

من از نسیم سخن چین چه طرف بربندم

که سرو راست در این باغ نیست محرم راز...
۱ نظر ۲۱ بهمن ۸۶ ، ۰۰:۳۰

شنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۸۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ


۲۰ بهمن ۸۶ ، ۰۰:۳۰

شنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۸۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ

مرگ است که بیش از تو به من نزدیک است
چون پیرهن تو که به تن نزدیک است
امروز به هم رسیدن ما دور است
فردای بدون هم شدن نزدیک است ...




پ.ن :  غصه ی سرنوشت های محتوم ...
دارم تمام می شوم!
درست مثل داستانی که از چند صفحه مانده به آخر
می شود انتهایش را فهمید!

روح من درست مثل کودک های بازیگوش
وقتی به لبه های تیز رسید
دستش را برید...

به اندازه ی یک تو خسته ام...
از آرزوهای موازی
از چهره های متضاد و شبیه

از آنهایی که فکر می کنند می شود
برای رضای خدا دروغ گفت!
می شود تهمت زد.

من نفرت دارم از زن هایی که مردشان را
حتی در ظلمت دنبال می کنند!
و از مردهایی که...

من به تنهایی خودم...به تنهایی بی انتهایی که تا کیلومترهایش
هم صحبتی نیست مغرورم!
من از اینکه آلوده ی دوستی های مجازی نشده ام
به خود می بالم!
من نفرت دارم از دوستانی که تحمل یک زخم سکوت را ندارند...

اصلا بگذار بگویم!
بزرگترین اعجاز تاریخ برای من مریم بود
با روزه ی سکوتش!

می خواهم انتقام بگیرم. من از خودم!
روزه ی سکوت گرفته ام...

۲۰ بهمن ۸۶ ، ۰۰:۳۰

پنجشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۸۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ

نخستین گناه کدام بود؟ نمی دانم...
شاید وقتی بود که
آدم برای اولین بار -روی ماه- قدم گذاشت
و حوا - حوای بی خبر- 
 بی هوا هورا می کشید...

یا همان وقت که
میان دشتی بی انتها سبز
بی آنکه بداند
دستش را گرفته بود
و خیره به آسمان
بی آنکه بخواهد
پرسش را اختراع می کرد و
آدم...-آدم که دلش جای دیگری بود-
می خواست چون گوسفند یعقوب
از -چرای- او بگریزد!

نه... شاید بار اول زمانی بود که
مردی از پشت کوه
با دشنه های کاغذی اش
چون راهزنی دل شکسته
راه بر زنی بست
که از او چند سال مجنون تر بود!


اسمش را گذاشته بودند ابراهیم . برای همین وقت ها...
تا آتش را برای سارا سرد کند
و نگذارد که هیچ تیغ براقی
عریانی اش را به رخ او بکشد!

و آنگاه
عشق چون عذابی آسمانی
مرد را به درد
و زن را به مرد
مبتلا کرد!

مدرنیته از موسی شروع شد
با فرمانی هیدرولیک که دریا را به دو نیم می کرد
و نیمه ی سیب را دلیل جاذبه...

آنوقت بود که دوباره -پس از سال ها- باران گرفت...
و به مریم آموخت که چگونه سکوت کند!
وقتی هیچ کس جرات نداشت
عاشق صدای لرزانش بشود...

فان تولوا فقل آذنتکم علی سواء
و ان ادری اقریب ام بعید ما توعدون!
و ما ارسلناک الا رحمة للعالمین...

۶ نظر ۱۸ بهمن ۸۶ ، ۰۰:۳۰

سه شنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۸۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ
برای خاطرم غم آفریدند

ولیکن...اندکی کم آفریدند!

نمی دانم خلاصه بخت من را

ز تهران...یا که از بم آفریدند!!!



پ.ن : امروز رفتم سفارت ایران توی لندن.
می خواستم به آقای سفیر بگم :
ای که سیاهه چشمات ، همرنگ روزگارم!

پ.ن : خیلی دلم می خواد یه صحبت مختصر با
اجدادمون داشته باشم...که چه جوری مستعمره ی اینا شدن!

از پلیس در مورد یه خیابون پرسیدم گفت نمی دونم!
گفتم شاید لهجه دارم و طرف بچه طهرونه و ....
براش نوشتم...بازم گفت نمی دونم!
دفترچه اش رو باز کرد ... دیدیم یه خیابون اون طرف تره.
عرضش ۲۰ متر.. طولش ۲ کیلومتر!

پ.ن : دقت کردین موشک «امید» با یه ابتکار به فضا پرتاب شد؟
اولین موشک دنیا که در ثانیه ی هشتم شلیک میشه!
تازه اونم نه شمارش معکوس!
۲۲ نظر ۱۶ بهمن ۸۶ ، ۰۰:۳۰