پنجشنبه, ۳ دی ۱۳۸۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ
شهـــــید من!
تو را از خاکــریز دیــگری آوردند . . . .
تو را از خاکــریز دیــگری آوردند . . . .
۰ نظر
۰۳ دی ۸۳ ، ۰۰:۳۰
این نوشته ها را با این مطلع آغاز کردم که ..
معشوق من چندان لطیف است که خود را به «بودن» نیالوده ، که اگر جامه وجود بر تن می کرد، نه معشوق من بود... معشوق من، منتظری که هیچ گاه نمی رسد. انتظاری که همواره پس از مرگ پایان می گیرد، چنانکه این عشق نیز هم...
من نگویم که به درد دل من گوش کنید..
بهتر آنست که این قصه فراموش کنید
عاشقان را بگذارید بنالند همه..
«مصلحت نیست که این زمزمه خاموش کنید»
بدون هومن..
روزها سخت میگذرد..
حالا قدرش را بیشتر می فهمم..هم فکری هایش را..دلسوزی هایش را..
واقعا این روزها برایم سنگین است..
...
این ترم در دوریش چندان تنها و غریب بودم که دانشکده برایم مزه ی تلخ
دروغ های اطرافم را پیدا کرد...دروغ هایی وقیح.
..
شاید دوریست که مفهوم دوستی را مشق میکند..
و من انشای دوری را..
و هومن دوستی را..