دل آرام



بایگانی

۱۱ مطلب در آذر ۱۳۸۶ ثبت شده است

سه شنبه, ۲۷ آذر ۱۳۸۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ

«پیغمبری متواضعم!
با آیینی شگفت...
به سوی تو می آیم
حتی اگر نیامده باشی!

 معجزه ام
 نگاه و لبخند توست
که به یکباره
اندوه را می رماند
و عطش را فرو می نشاند


پیغمبری دل سپرده ام
با کتابی
آیه آیه درد...

تنهایی ام بی طنین نگاهت
برزخی دوزخناک است
بی تو
دلم را به خاک می سپارم
 دلتنگی هایم را به باد
هر چه بادا باد! »

استاد ترکی




۱.
این نوشته های چند دقیقه مانده به پرواز خیلی خوبه...

۲.ضرب و تقسیم را روانیم...به جمع که می رسد مدام
اشتباه می کنیم!

۳.قم لیل الا قلیلا...

۴.
داشتیم ناهار می خوردیم...همه می خندیدن و شاد بودن..
یهو لقمه پرید گلوی یکی آن دور دورها...اولش کسی جدی نگرفت
بعد که یه دقیقه ای نتونست نفس بکشه و رنگش مثل این
پژوهای ۲۰۶ ، سیاه شد...همه دورش جمع شدن.
من از دور داشتم نگاه می کردم...
هی تلاش می کرد اما نمی تونست نفس بکشه...
من میدیدم روی زمین چه جوری داره خودشو می کوبه...که بتونه نفس بکشه..
اما بالا سرش همه منطقی بودن..به فکر چاره!
همدردی هم می کردن...زیاد!
...

من دیگه نتونستم ببینم.
نفهمیدم آخرش تونست نفس بکشه یا نه...
اما دم در که وایساده بودم یکی از همونا که دلسوزی می کرد
از همونا که اشک توی چشماش جمع شده بود ،
داشت به دوستش می گفت :

یکی امروز داشت می مرد ، نذاشت ما غذا بخوریم...

- نمی دونم چرا بعضی از ایمیل ها و کامنت ها و غیره
به شدت شبیه این جمله ی آخره واسم...
معذورم که جدی نمی گیرم!

۵.تازه می فهمم چرا -سید- اصرار داشت :

شیطان چون نقش قالی کرمان
شکفته و شاد است...!

۶. و اعوذ بک رب ان یحضرون!

۱۰ نظر ۲۷ آذر ۸۶ ، ۰۰:۳۰

دوشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۸۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ

در شامگاه گیسوانت
سربازان بوسه
پرسه می زنند
و
دهانم
پادگان سکوت است
با پرچمی نیمه افراشته
که سرخ
در باد
مچاله می شود!


سید حسن حسینی




۱.
سخته برام مرور آرشیو دل آرام...
به نظرم حالا چندین سال از روزگار من بزرگ تر است
چون روزهایی را دیده و 
نوشته هایی را خوانده
که سرنوشت تنبل و بزرگ من
حوصله اش را نداشت...

قیصر می گفت :

گر چه یاران همه از شادی ما غمگینند
باز شادیم که یاران ز غم ما شادند...

نمی دانم
ولی مطمئنم مرا که ببینی
و حرف هایم را که بشنوی
از بس که ساده است
حسرت می خوری گذشته ی
پر پیچ و خم زندگی ام را ...

به گمانم حالا فاصله هایمان
چند حیرت نوری بیشتر شده باشد...

« من باید بروم فکر کنم...»

۲. من از روزگار نا آرام خودم دور شده ام
 این سکوت های شمرده شمرده ی زندگی
گرفتارم کرده است...
دلم می خواهد یکی بیاید و بنشیند تمام
حرف های مرا بخواند...
اگر هیچ یک را هم نفهمد عیبی ندارد
- دیگر عادت کرده ام- 

۳.  محض رضای خدا وسط روضه
شیون نکنید...

۴. فردا بر می گردم ایران.
دلم می خواهد در خانه ی خودم
با خودم تنها باشم...
مردم بس که در خانه ی غریبه
با غریبه تنها بودم!

۵.« در بهار این کوچه
چقدر گم شده باشم و
پیدا نشده باشم خوب است؟

در پاییز این خیابان
چقدر نتوانسته باشم
آوازهایم را از باد پس بگیرم خوب است؟

و چقدر شعر هایم را
در این خانه
پای همین خرمالوها
چال کرده باشم خوب است...؟ »

۶.
یه وبلاگ تابستانی داشتم سه سال پیش...
وقت کار آموزی بود...هیچ کس هم نمی دانست آدرسش را...
هر وقت دوباره می خونم بعضی از اون نوشته های شیرین رو
تلخی بعضی روزا چندان جلوی چشمانم می آید که
تاب این لحظه های بی دغدغه و بی خیال را ندارم!

اون نوشته ها رو خیلی دوست داشتم...
به این خاطر که کسی نمی خواندشان...
اصلا از سر خودخواهی دوستشان داشتم!
چون فقط من بود که دوستشان داشتم
از تمام چیزهایی می نوشتم که دوستشان داشتم
از زخم زبان دوستانی که دوستشان داشتم
از تلخی روزهایی که دوستشان داشتم
از حادثه هایی که فقط من دوستشان داشتم...

۷. ‌به نظرم تمام نخبه های سیاسی کشور از
شخص رئیس جمهور عقب تر هستند...

سیاست گاهی درست و غلط ندارد!
مثل بازی شطرنج است که حتی اگر ببازی هم
می شود یکدست دیگر بازی کرد...

۷ نظر ۲۶ آذر ۸۶ ، ۰۰:۳۰

يكشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۸۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ

دیوانه ی تو ، هر دو جهان را چه کند...

۲ نظر ۲۵ آذر ۸۶ ، ۰۰:۳۰

پنجشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۸۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ

وه که جدا نمی شود ، نقش تو از خیال من...



۱. چشمانم درست مثل همیشه
زود باور و کم طاقت...
اما اینبار روزه ی سکوت گرفته بودند
تا دلم را چون مسیح
پشت لبخندهای ساختگی پنهان کنند...

حالا نگو که چرا اشک را در چشمانت می بینم
و ...

نمی دانستم حکم شرعی اش چیست!!!
پرسیدم ...
گفتی : «میانه» ای نیست!
اما چشمانت را نبند...
این روزها «بغض» برایت
واجب «عینی» است!

۲. امروز از تز فوق لیسانسم دفاع کردم...
تقدیم به نظام مقدس جمهوری اسلامی...!

از جاهای مختلف اومده بودن..
یکی ازم پرسید :‌ برنامه ات برای «آینده» چست...
 گفتم : من بیشتر به History matching
علاقه دارم...
یکی دیگه می گفت :
چقدر از این کار رو خودت انجام دادی؟
گفتم :
اگه منظورتون اینه که از استادم تشکر کنم،
باشه..حتما!
استادم اومد ازم تعریف کنه...
گفتم :
من چشمام رو می بندم!
چشمانم زود باور است
و کم طاقت...

۳. یه معلم مسخره ای داشتیم ، دوره ی راهنمایی ،
می گفت : خدایا ! تا ما را نکشته ای...از دنیا مبر!

حالا دارم فکر می کنم...چقدر دعای خوبیه!
کاش همون موقع یه آمین اساسی می گفتم!

۱۱ نظر ۲۲ آذر ۸۶ ، ۰۰:۳۰

دوشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۸۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ

کسی به تفسیر کویر
بر نمی خاست...
تقصیر از کدام گلو بود؟
وقتی
کنار شریعه ی پولاد
-خطاب به تاریخ-
گلویی تازه ، تر می شد
و خیمه گاهی بلند
در حریق دامنه دار سکوت
به غارت می رفت...




۱.
نمی دانم به چند -پس لرزه - ایمان می آورید
تا دیگر جرات نکنید
با اسم های مقدس بازی کنید...
حتی شاید من هم بیش از چند اسم ندانم
اما این را می دانم که :

«هنوز تقدیر کهکشان های ناملموس
بر مدار خون دنباله دار تو
احساس می شود...»

۲. تقصیر از کدام گلو بود...
نمی دانم!
فرقی نمی کند
از تبریز باشد یا تهران!
فقط دلم برای نسلی می سوزد
که این ها را می بیند و
هیچ نمی گوید.

۳. من دلم برای مادرم می سوزد
که هنوز که هنوز است
نامش
در سرزمین پسرش
غریبه است!
گمنام و ناپدید.. 
درست مثل خاکش...

من دلم برای مادرم می سوزد...
باید بنشیند شما را نگاه کند
و یاد آن روزها بیافتد ...


حالا تکلیف حنجره های شیرین
براق و بی خیال
با کیست...نمی دانم!
اما خوب میدانم
که کار از کار می گذرد
و عین خیال هیچ پنجره ای نیست!

۴.« اندوه بر تو باد
دل من!
اندوه بر تو باد!
آن شیهه ی غریب
در اصل
بوی زلزله می داد...»

۱۹ آذر ۸۶ ، ۰۰:۳۰

شنبه, ۱۷ آذر ۱۳۸۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ

« شبی کاش چون شاعران قدیمی ،
شب گیسوان تو را
می سرودم...»




۱.
امتحان موازنه ی انرژی بود...مثل بقیه ی امتحان های مهندسی شیمی
که چهار تا عدد را می دهند ضرب کنید در هم و بر هم! و بعدش یه هفده
میدن بهتون بی خود و بی جهت...
درست آخر جلسه فهمیدم سیستم ها SI بوده و من طبق معمول
حواسم نبوده!

با خودکار قرمز نوشتم :
اشتباه در جواب به خاطر بی لیاقتی اعداد است
نویسنده فهمیده چه کرده!!!

اعتراف می کنم...هیچ وقت هیچ مساله ای را - ساده ترینش را هم- کامل حل نکردم!
راه حل را که می فهمیدم دیگر تا آخر نمی رفتم ...

آی که اگر بگویم حالا زندگی ام هم درست همینجور است...
راه حل را که فهمیدم...


۲. اگه هیچ رازی نداشته باشین...هیچ وقت احساس تنهایی نمی کنین!
البته این را شنیده ام...خودم هرگز امتحان نکرده ام!

۳. گاهی میشه مزید اطلاع معشوق بود
ولی در عین حال مطیع و سر به راه:

سعدی آن نیست...ولیکن ، چو تو فرمایی...هست!

۴. یعنی چه که وسیع باش و تنها!
آخه اینم شد نصیحت؟
شاید اصلا به همین خاطره که ایران با این همه گشادی اش
برای همه مون تنگه انگاری!
دست روی دل هر کسی میگذاری...آی ناله داره...
همه با هم اند و در عین حال هم تنهان!

بعضی هم با اعتماد به نفس میگن که 
« چون کرگدن تنها سفر خواهیم کرد»..که البته از نظر من بلامانع است
اما بهتره یه بار هم مثل آدم سفر کنن..شاید دوست داشتن!

۵.  برایم چایی آورد‌ !
نشستم به حرف هایش گوش کردم...
نمی دونم چرا اینبار دلم می خواست چایی رو توی نعلبکی بریزم!
و قند رو توی چایی بزنم
و سنتی باشم!
چایی که تمام شد
حرفش را قطع کردم..
گفتم اگر فحش هم به من میدی...دو تا پشت سر هم بده!

۶. توی اردو بودیم...یه روستای خیلی پرت توی مرز فرانسه و ایتالیا
توی یه خونه...وقتی داشتیم اونجا رو ترک می کردیم
دوباره خنگ شدم..توی دلم گفتم : یعنی من دوباره اینجا بر می گردم؟!!
صد کیلومتر که دور شده بودیم..یهو یادم اومد که دست گل رو به آب دادم و
کاپشن و تمام محتویات اعتباری داخلش رو جا گذاشتم توی همون خونه..
یه بیست کیلومتری داشتم نقشه می کشیدم که چه جوری به گروه بگم.
همه خسته و درب و داغون و دلشون می خواست زودتر برسن فرودگاه و ...
خلاصه از صد و بیست کیلومتری بود که برگشتیم.
عجیب این که هیچ کس بهم فحش نداد. حتی لبخندشون
هم قطع نشد! ... تازه گفتن : خوب شد توی سیصد کیلومتری یادت نیافتاده!

یادمه با هزار زور و زحمت واسه بچه ها اردو جور می کردم ایران که بودم.
از این نامه بگیر به اون بده....!
رفتار بچه ها یه جوری بود که همیشه آخرش پشیمون می شدم!

۷. اخیرا یاد گرفته ام : از چیزی خوشم نیاد و نگم . از چیزی خوشم بیاد و بگم!

۱۰ نظر ۱۷ آذر ۸۶ ، ۰۰:۳۰

جمعه, ۱۶ آذر ۱۳۸۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ

« مرا که از تب آسمان می لرزم
در آغوش بگیر !
...
با من سخن بگو!
»



۱. به قول قیصر :

این کار دل است ، کار پیشانی نیست!

۲. ما را چو مریم بی سبب از شاخ خشک آید رطب...

۱۶ آذر ۸۶ ، ۰۰:۳۰

يكشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۸۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ

رحمت نکند بر دل بیچاره ی فرهاد

آن کس که سخن گفتن شیرین نشنیدست...



۱. بخوان !
به نام پروردگارت!
و ایمان بیاور به سادگی کلمات
و به کلمات ساده
که تنها و تنها
فقط برای دل بی قرار تو
به قلبت نازل شده...

من بر خلاف تمام واژه ها
مجنون و شاعرت خوانده ام
تا دیگر وقتش که برسد
لب هایت نلرزد
نگران و چشم به راه...
تا ببنید که کجای این راه
لیلای خود را گم کرده است...

لقد جاءکم رسول من انفسکم
 عزیز علیه ما عنتم
حریص علیکم
 بالمومنین رئوف رحیم


******

۲. شاید اولین باری بود که نترسیدم!
فقط به خاطر اینکه
دیگر مطمئن بودم
وقت درد که میشود
تنهایم نمی گذاری...

۳. دوباره برگشم سر جایم!
هر چند به قول پرویز پرستویی :
توی این مملکت کی سر جاشه که ما باشیم!

اما برای من پاریس با سه ماه قبل خیلی فرق کرده بود...

قبل از آنکه بیایم به خودم می گفتم
تو در کشور خودت بیگانه و مهجور و دورانداختنی بودی
چه برسد به کشور بیگانه
چه برسد به قلعه ی آرزوهای دوستانت!

نامه ی یکی از پنج  هم خانه ای هایم در اسکاتلند را توی هواپیما باز کردم
برایم نوشته بود :
تو همیشه شاد بودی...

اگر چه خوب یادم است که آن روز -درست به موقع-
چشم های اشک آلود مرا دیده بود!

نوشته بود :
انگار هیچ چیز برایت جدی نبود!

اگر چه خوب یادم است که بداخلاقی هایم را وقت کار دیده بود!

آهان یادم رفت بگویم .. نامه این جوری شروع میشد :

« این ها را با گریه می نویسم ، برای دوستی که شاید هرگز
دیگر نبینمش!....»

چه فایده...کاش تمام این ها وقتی بود
که دلم سنگ نمی شد!
نامه را گذاشتم داخل کیفم.

خلبان می گفت :
هوا خیلی خوبه...فقط یه کم توربولنسی داریم
و اگه لرزیدیم نترسین!

۴. آمده بود اینجا...می گفت معنای این آهنگه چیه!
گفتم :

تو ، به دریا می نگری
به آبی و سبزهایش...
و تنهای تنها با خاطرات ات!
چشمانت را می بندی
و دیگر حتی به افق هم نگاه نمی کنی...

۱۲ نظر ۱۱ آذر ۸۶ ، ۰۰:۳۰

سه شنبه, ۶ آذر ۱۳۸۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ

این همه زخم نهان هست و مجال آه نیست...



پ.ن : هر چه زنی بزن ، مزن طعنه به روزگار من ....

۶ نظر ۰۶ آذر ۸۶ ، ۰۰:۳۰

شنبه, ۳ آذر ۱۳۸۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ

...؟
در خرابات مغان ، با اجازه ی بزرگترها البته!

نور خدا می بینم...

۷ نظر ۰۳ آذر ۸۶ ، ۰۰:۳۰