..
صد ملک دل به نیم نظر میتوان خرید
خوبان در این معامله تقصیر می کنند..
خدا گواه که هر جا که هست با اویم ..
ساکت نشسته بود
اما همیشه حضور داشت
آخر دستم رفت روی ماشه
کشتم اش
آرزویی را
که سال های سال
بی گناه مانده بود..
نه که از انسان ها بترسم . نه .. خودم را
لای حوادث پنهان می کنم. از ترس سرنوشت.
از دست همان تقدیر زود باور ..
من خوب بلد شده ام که قایم بشوم
تا زندگی بشمارد. پاییز .زمستان.زمستان..
و تو هم مثل همیشه چشم بگذار
تا تمام شوم..تا تمام شود..
دوست دارم کسی را فریب دهم
کسی که بداند دروغی در کار نبود
اما همه اش یک دروغ بود..
آدم ها وقتی برای من تمام میشوند
که دیگر معما نیستند
و به همین خاطر است که هنوز هم
همان دفتر هندسه ی سابق
بهترین رفیقم است.
دوست دارم کسی را فریب بدهم
غیر از خودم..
در شگفتم از جادوی جاودانه ی اسمی
که زشت ترین ستم تاریخ
و بستن آب بر صاحبش را .
به پاک ترین کاروان تاریخ
پیوند می دهد!