دل آرام



بایگانی

۱۷ مطلب در اسفند ۱۳۸۶ ثبت شده است

پنجشنبه, ۹ اسفند ۱۳۸۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ

باران ، دروغی بود که
آسمان بی واهمه گفت
و زمین نخواسته باور کرد
که تنهایی اش دشت بشود..
و هر دلخوشی چون فریبی سرخ
بر دامنش بنشیند
تا بهـار بیاد ...



۱. شب های بسیاری از این کوچه بگذرد
تا عاقبت بهاری از این کوچه بگذرد..

۲. خواب اجداد قلندرم را می بینم!
ایستاده اند و سر تکان می دهند
مثل آن روزها که
در شوق بازی های کودکانه هم
جدی بودم..سر سخت و لجباز !
و لبخند پدربزرگ بود که بعد از هر زمین خوردن
بی وقفه پرداخت میشد...

خواب اجداد قلندرم را می بینم...
این روزها روح من بیکار است. شب ها راه میرود
و شیشه ی ماشین ها را پاک می کند.
خواب اجداد قلندرم را می بینم...
بگذار ببینم...چرا آنها هرگز خواب مرا ندیدند؟

۳. به قول شاعر :
 مثل برفیم..همان برف که چندان ننشست!

۴. دارم فکر می کنم که چقدر فرهنگ و شعور داریم
ما ایرانی ها که وقتی یکی می پرسد : حالتان چطور است؟
میگیم : ممنون!
اصلا از دیروز شروع کردم به جای این جواب سخیف
بریتیش که : خیلی بد نیستم! به همه جواب
میدم که : ممنون.
بعد توضیح میدم که یعنی ممنون از احوالپرسی!
و  توی دلم میگم : ادامه اش به شما ربطی نداره که خوبم
یا بدم یا هر چیز دیگه!

۵. وقتی اینها را می نویسم ، احساسی دارم درست شبیه
 سهراب که می گوید :

گاه گاهی قفسی میسازم
می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود...

۶. انهم فتیــةٌ...آمنو بربهم
فزدناهم هدی!
و ربطنا علی قلوبهم!
اذ قاموا فقالوا :

ربنا رب السموات و الارض
لن ندعو من دونه الها
لقد قلنا اذا شططا !

۴ نظر ۰۹ اسفند ۸۶ ، ۰۰:۳۰

چهارشنبه, ۸ اسفند ۱۳۸۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ

۰۸ اسفند ۸۶ ، ۰۰:۳۰

دوشنبه, ۶ اسفند ۱۳۸۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ

۱/ سید می گفت : آتشفشان ها گرفتار نقرسند!
می گفت : سلامشان بوی عدد می دهد!
راست می گفت!

۲/ اینجا که می آیم ،
از ته دل نفس راحتی می کشم
از زلالی معشوق های هنوز ساده...
 سلام می کنم :
«روزت بخیر!
پنجره ی من! »

۳/ همیشه وقتی
منتظر ناممکنم
کودکی هایم باز می گردند!

۴/ نمیدونم چه ویروس زهرآلودی
 آدم رو از سادگی و لطافت «زیر درخت گلابی»
به خشونت و تحقیر «سنتوری»
میرسونه!

۵/ در تقویم بزرگ اتاقم.. روزهای مهم زندگی ام را
شبرنگ کرده ام ...
روزی که به دنیا آمدم.
روز که توانستم حرف بزنم.
روزی که نوشتم برای اولین بار.
..
روزی که تنها شدم.
روزی که ...

کاش برای «فراموش شدن» هم یه روز رو میشد شبرنگ کنم...
از بین تمام روزها نمی دونم کدوم رو انتخاب کنم!

۶/ چشمانم رو میبندم. چراغ رو خاموش می کنم و میگذارم
صدای ویرانگر سکوت روحم را رنج دهد...نه آرزویی مانده
و نه حتی دلبستگی ساده ای...
شاید دنیا هم دیگر از من توقعی ندارد!
توافق ساده ایست...

۷/ گفت : شراب چیست ؟

گفتش : آنست که آنچنان را آنچنان تر کند...

۲ نظر ۰۶ اسفند ۸۶ ، ۰۰:۳۰

دوشنبه, ۶ اسفند ۱۳۸۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ
بهش بگین :

کاکل زری

دیر اومدی

مرد پری
۱۰ نظر ۰۶ اسفند ۸۶ ، ۰۰:۳۰

يكشنبه, ۵ اسفند ۱۳۸۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ

از سهل پرسیدند : ما مراد الحق من الخلق؟
گفت : ما هم علیه!

«لمعه ی بیست و پنجم...»

¤ یعنی مقصود خداوند از آفریدن موجودات چیست؟
گفت : آنچه که برآنند!

پ.ن : یادم باشه یادم بمونه دل خیلی ها کی ها برای آدم
تنگ میشه!

مرحوم پدربزرگم می گفت :

هنوز برشکست نشدی ، آدما رو بشناسی!

اما من خودم را به نفهمیدم می زنم!
به اینکه نمی فهمم ...

پ.ن :
ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الآخرة حسنه...

میگذره اینا !

پ.ن :

روسیاهی به زغال میمونه...اما من حتی
حوصله ی دیدن روی سیاهتون رو هم ندارم!

۲ نظر ۰۵ اسفند ۸۶ ، ۰۰:۳۰

جمعه, ۳ اسفند ۱۳۸۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ

هر چه جز بار غمت بر دل مسکین من است

برود از دل من ..

از دل من آن نرود!



پ.ن : آدم ها در جوانی کارهایی می کنند که
که وقتی بزرگتر شوند احساس پشیمانی می کنند از آنها .
اما در پیری بهشان افتخار می کنند
چون تنها کاری است که در زندگی انجام داده اند!

پ.ن : قلب المومن بین اصبعین من اصابع الرحمن!

«فیه ما فیه...مولانا»

پ.ن : شاعر می فرماید :

ما در این دشت به امید تو انگور شدیم!
ساقیا !
دست نگه دار و بمان
تا برسیم!

پ.ن : به خدا هیچ چیزی ام نیست
نه از این بی کسی های موازی خسته ام
نه از آن محبت های بی محل
و نه از همیشه ی همین گله های کاغذی
که مچاله میشوند در روح خسته ی روزها..

به قول سید :

اگر چند قحط گل است و نسیم
به لب گر چه مشکل نفس می رسد

فراوانی است و فراوانی است
به هر مرغ
چندین قفس می رسد!

پ.ن : آدم های دوست داشتنی آدمهای خالص اند
تازه می فهمم چرا اینهمه این روزها برایم
مخلصین له الدین ولو کره المشرکون ها
شیرین اند.
سرچشمه ی خلوص هم از «کم محلی» است
به تمام اطراف. به تمام آدم ها.
این درد «وجهه» فقط درد مدل های لباس است...
  خدا که دوستت نداشته باشد
-ولو همه ی آدم های روزگار هم عاشق روش و منش و
خنده های زیرکانه و حرف های جذاب و نگاه های براقت باشن-
بدبخت میشی!
گیر یه مشت آدم میفتی دقیقا مثل خودت!

امروز توی دلم می گفتم :‌ به جهنم که اینها از اینکه من
«خوش مشرب» نیستم و اهل بگو بخند .. ناراحتند.
به جهنم!

تازه بعدش فهمیدم همین «به جهنم» ها بوده که
در تمام زندگی مایه ی خیر و برکت شده...

« تو جوانی و ظرفیت آنچه می گویم را نداری!
و گرنه خیلی بیشتر برایت می نوشتم...
خداحافظ!
سلامت باشی!
تا میتوانی برادرانت را بکش
احمق بیچاره!
این کار خیلی کثیف است
اما تو تقصیر نداری!
حداقل سعی کن زنده به خانه برگردی
تا بتوانی به زندگی روزمره ات برسی
همین برای تو کافی است...»

برادر کشی. نیکوس کازانتزاکیس

۵ نظر ۰۳ اسفند ۸۶ ، ۰۰:۳۰

چهارشنبه, ۱ اسفند ۱۳۸۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ

شب های بسیاری از این کوچه بگذرد

تا عاقبت بهاری از این کوچه بگذرد...

۱۲ نظر ۰۱ اسفند ۸۶ ، ۰۰:۳۰