باران ، دروغی بود که
آسمان بی واهمه گفت
و زمین نخواسته باور کرد
که تنهایی اش دشت بشود..
و هر دلخوشی چون فریبی سرخ
بر دامنش بنشیند
تا بهـار بیاد ...
۱. شب های بسیاری از این کوچه بگذرد
تا عاقبت بهاری از این کوچه بگذرد..
۲. خواب اجداد قلندرم را می بینم!
ایستاده اند و سر تکان می دهند
مثل آن روزها که
در شوق بازی های کودکانه هم
جدی بودم..سر سخت و لجباز !
و لبخند پدربزرگ بود که بعد از هر زمین خوردن
بی وقفه پرداخت میشد...
خواب اجداد قلندرم را می بینم...
این روزها روح من بیکار است. شب ها راه میرود
و شیشه ی ماشین ها را پاک می کند.
خواب اجداد قلندرم را می بینم...
بگذار ببینم...چرا آنها هرگز خواب مرا ندیدند؟
۳. به قول شاعر :
مثل برفیم..همان برف که چندان ننشست!
۴. دارم فکر می کنم که چقدر فرهنگ و شعور داریم
ما ایرانی ها که وقتی یکی می پرسد : حالتان چطور است؟
میگیم : ممنون!
اصلا از دیروز شروع کردم به جای این جواب سخیف
بریتیش که : خیلی بد نیستم! به همه جواب
میدم که : ممنون.
بعد توضیح میدم که یعنی ممنون از احوالپرسی!
و توی دلم میگم : ادامه اش به شما ربطی نداره که خوبم
یا بدم یا هر چیز دیگه!
۵. وقتی اینها را می نویسم ، احساسی دارم درست شبیه
سهراب که می گوید :
گاه گاهی قفسی میسازم
می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود...
۶. انهم فتیــةٌ...آمنو بربهم
فزدناهم هدی!
و ربطنا علی قلوبهم!
اذ قاموا فقالوا :
ربنا رب السموات و الارض
لن ندعو من دونه الها
لقد قلنا اذا شططا !