آتش با این کلام
درست مثل انسان های نخستین
بریان و برهنه
در دلم کشف شد :
« اما نه گندم
و نه سیب ...
آدم ،
فریب نام تو را خورد ! »
و با -یاد پرستو- به سفری رفت
که هرگز باز نگشت!
آن روز به ناگاه سرودی که :
« آسمان کبود می شود
آسمان کبوتر می شود...»
و درست همان لحظه که قول داده بودی
تنهایمان گذاشتی!
که :
« غم هم اگر ترکم کند
تنهای تنها می شوم...»
با آنکه از قبل برایمان خوانده بودی :
« مرگ از قرار پاره سنگی بود ، و ما نمی دانستیم...»
هنوز هم خانه ی تمام کلمات پاک صحبت هایمان
کلبه ی گرم و ساده ی شعرهای توست :
« اگر داغ رسم قدیم شقایق نبود،
اگر
ردپای نگاه تو را
باد و باران از این کوچه ها
آب و جارو نمی کرد ،
اگر خاک کافر نبود !
و روی حقیقت نمی ریخت ،
اگر حرف های دلم بی اگر بود ،
اگر فرصت چشم من بیشتر بود ،
اگر می توانستم از خاک
یک دسته لبخند پر پر بچینم
تو را می توانستم
- ای دور-
از دور
یکبار دیگر
ببینم! »
اما پاییز که میرسد نوبت مرگ ِ برگ هاست...
« افتاد !
آنسان که برگ
-آن اتفاق زرد-
می افتد!
افتاد!
آنسان که مرگ
- آن اتفاق سرد-
می افتد! »
و تو را با دردهای نگفته ات :
« به هر کس که دل باختم
داغ دیدم!
به هر جا که گل کاشتم
خار دیدم!
من از خیر این ناخدایان گذشتم
خدایی برای خودم آفریدم»
و شعرهای نگفته ات :
«من با همه ی وجودم
خودم را زدم به مردن
تا روزگار ، دیگر
کاری به کار من نداشته باشد
این شعر تازه را هم
ناگفته می گذارم...
تا روزگار بو نبرد...
گفتم که
کاری به کار عشق ندارم! »
و آرزوهای جوان و بی تابی های سالخورده ات تنها بگذارد :
« می خواهمت چنانکه شب خسته
خواب را
می جویمت چنانکه لب تشنه
آب را
بی تابم آنچنانکه درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره
تاب را...»
به قول شریعتی : و حالا تو با مرگ رفته ای و من هر روز به این
امید دم می زنم که با هر نفس گامی به تو نزدیکتر می شوم...
« این تویی در آن طرف
پشت میله ها ، رها
این منم در این طرف
پشت میله ها ، اسیر
دست خسته ی مرا
مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر
خسته ام از این کویر...»