حیف باشد مه من این همه از مهر جدایی . ..
پ.ن : تا حالا برایت نگفته بودم شاید.. اما گمان می کنم
اشک هایم دارد راه به جایی می برد که تو از قضای دلم
با تمام لبخندهای همیشه ات..آنجا نشسته ای..
پ.ن :داشتم به لحظه ای فکر می کردم که دستت را می کشیدی رو خاک
که خوب نرم شود برای امانتی که به تو سپرده بودند تا مخفی کنی در دلش..
در دلت .. در دل تاریخ ..
و شاید می دانستی که دیگر حتی خودت نمی بینی اش..
و میدانستی که این خاک ها که در کف دست جمع می کنی
تو را قدم به قدم از عشق ..جدا تر می کند
هنوز انگار وقت دارم..
دلم می خواهد مثل باران
تمام شب را یکسره ببارم..
پ.ن :
و واژه های من هنوز
در تو نمی رسد
..
افسوس