Unknown
امشب این حال شما- حال من است
ای همه گل های از سرما کبود!
¤ تصمیم گرفته بودم از همون روز اول.
یه تغییر به زندگیم بدم!
مثل یه آزمایش بی مزه ی علوم تجربی دوم راهنمایی!
این که
حتی در دلم از چیزی گله نکنم!
به نظرم نوعی اعلان جنگ به زندگی است
این جور آزمایش ها...
وقتی گذشته ام را بردند...درست مثل یه گلادیاتور مصمم
یه آخ هم نگفتم!
حتی توی دلم هم تاسف نخوردم...
جز برای آن دست نوشته ای از بهشت
که گاهی روی چشمان ملتهبم می گذاشتم
تا کمی آرام شود...
به خودم گفتم: شاید دیگر لیاقتش را نداشتم...
ولی باز جلوی دلم را گرفتم
که ناراحت نشود!
تا اینکه نوبت به دوستام رسید
و هر کدوم رو از یه مسیر منطقی و درستی به بیراهه برد!
حتی اونایی که از چشمام شفاف تر بودن...
بعدش بهم نشون داد که چطور توی یه جای پرت
تنها موندم!
نه درسی ... نه دانشگاهی..نه استادی
نه محبتی نه ..
و جاده ی صبوری که
مدام آهسته راه می رود بی آنکه به رهگذاری
اندکی خیره بماند...
خوب میدونست نقطه ی ضعف گلادیاتور تنهایی اش بود...
اما نمی دونست
تمام شکست ها را هم همیشه تنهایی به دشمن داده است..
با همین شمشیری که هدیه گرفته بود
تا روی زمین های کاغذی بگذارد و
بایستد روی دلبستگی های مرده اش...
¤ نمی دونم چرا به ما که میرسه
تمام گردها ...گردو میشن!
لیلای من کجا میبری؟...
یا شایدم پس و پیش :دی