!Comment puis-je dire
دوشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ
چو شاخه ای که امیدش به برگ و باری نیست
بهار آمده اما مرا بهاری نیست
نوشته است : بهار است ، شاخه ها سبزند...
ولی به گفته ی تقویم اعتباری نیست
مرا که عطر بهشت از تن تو بوییدم
به باد هرزه ی اردی بهشت کاری نیست!
درون قاب خزان ایستاده ام ، بی برگ
ز هیچ رهگذرم چشم انتظاری نیست
تو مثل باد بهاری ، گره گشا ، سرسبز
ولی دریغ ، تو را عهد استواری نیست
قرار بود که از عشق نگذریم ، ولی...
گذشتم از تو و دیگر مرا قراری نیست...!
استاد ترکی*
~ پدر گفت : من از لطف خدا چیزی میدانم که شما نمی دانید!
و یوسف از آن دورها دلش محکم شد.
پدر هرگز دروغ نگفته بود. و نمی گفت.
~ چشم انتظار که نداشته باشی
روز و شب فرقی نمی کند.
مهتاب و باران دست به دست هم بدهند
تا کمی دل خوش کنی به طبیعت
که هنوز از دلت نا امید نشده...
۸۷/۰۱/۱۲