Ma vie sans toi
همه از باران فرار می کردند ...با عجله. بارانی که قرار بود برف بشود
و برفی که قرار بود بنشیند. و ما نمی دانستیم.
ولی من درست مثل قبل ها در میان دنیای وسیع و بی اعتنای خودم
به دل باران زدم...
باد تندی بود و حالا دیگر سراپا خیس شده بودم...
سرما تمام بدنم را فرا گرفته بود اما درد نداشت فقط سوز خفیفی بود
که درست مثل تمام کلمات محبت آمیز ، آرام بود.
نگاه آدم های خیابان را می فهمیدم اما نگاهشان نمی کردم
نمی خواستم در لذت خود کسی را شریک کنم. رفتم و رفتم
در شهری که یک کوچه اش را هم بلد نبودم. آنقدر رفتم
که گم شدن تمام سلول های بدنم را فرا گرفته بود .دیگر به ندرت آدم ها
بودند و فقط آرام باران می آمد. مردی از دور با لبخندی که درست یادم نیست
جلو آمد...فهمید گم شده ام. در حین آدرس دادن چترش را روی سرم گرفت
خندیدم. نگاهی کرد و خندید. این یکی را سعی کردم یادم بماند
آنقدر که یادم رفت تشکر کنم.
وسوسه ی شیطنت آمیزی درونم بود که دلم می خواست خلاف
جهت برم..خلاف حرف هایی که آن مرد می گفت. حتی سریع تر از قبل.
نمی دانستم اصلا برای چه می روم و به کجا می روم.
رفتن اگر نرسیدن هم باشد باید رفت. بهانه ی دروغی است اما
دروغ ها قشنگ اند درست مثل زشتی حقیقت ها و شرم وقایع.
اما من جدا از تمام حقیقت ها . دلم کمی فریب می خواست.
کمی لبخند شرقی و داستان های بی ماتم.
آدم ها جلوی چشمم می آمدند و می رفتند. نمی دانم شاید چشمانم
را بسته بودم. آخر دیگر منظره ها تفاوتی نداشتند.
لذت تمام وجودم را گرفته بود. لذت تنهایی...
دقیقه ها آنقدر سریع می گذشت که نفس نفس هایم هم
کم آورده بود.
باورت می شود؟
هر روز که ساعتی را میان زمین و آسمان تنها می گذارنم
از لابلای درختان بکر و چمن های دست نخورده و پا نزده رد میشوم
و به هیچ کس خودم می بالم و به این تنهایی بی انتها
و چشم هایی که به دور از چشم ها گرم میشود
به یاد دست های گرم و چروک های زیاد.
و لب هایی که در غصه بغض می کرد و قفل میشد...
باورت میشود؟ یک پرنده بود با یک صدای لطیف.
برای خودش می خواند. اما وقتی فهمید که من از کنارش رد میشوم
دیگر نخواند تا آنقدر مرا دید که برایش مثل درخت و چمن و آسمان و ابر
عادی شده بودم و دل پذیر.
در دلم می گفتم . هر چه نیست یک پرنده هست.
دلم از شوق ریسه می رفت وقتی پرنده پر می زد و می چرخید و ...
باورت میشود؟
امروز دیدم که در سرما یخ زده است. مرده بود. نمی دانم اول مرده بود و بعد
سردش شده بود یا ... جلوی بغضم را گرفتم.
گناهش فقط این بود که آواز می خواند به سازی که دلم می خواست..
به ساز های سنتی و مرگ آور. به نجوای دل های ساده و زود باور.
دل هایی که مدام لحظه شماری می کنند. تا وقتی هستند.
و وقتی نیستند. لحظه را می شمارند. یکی یکی. تا تمام شوند...
...
یه کلاغ هم در راه بود
کلاغی که قار قار را باور نداشت یا اصلا نیازی نمی دید که به آسمان و زمین
که میلیون ها سیاه مثل او را دیده اند ثابت کند که...
اما من که رد میشدم. قار قار می کرد. هر چند نه خوب مثل اجدادش.
اما صدایش هر روز بهتر می شد. من بیشتر بدم می آمد.
وقتی به خونه بر می گشتم . کلاغه دیگه توی راه نبود. به خونه اش رسیده بود.
یا داشت برای بچه هاش قصه می گفت.
قصه ی شیر و پلنگ
قصه ی موش زرنگ...
mostowjeb ast talkhie safra ra/
پروین اعتصامی
دوست دارم محمد جونم