2. دیروز از درون ویران شدم گوینده که یه زن 40 ساله ی فرانسوی بود از خبری که داده بود شرمنده شد من هم کم نذاشتم و گفتم که این نکته که گفتی از درون منو بدبین و ویران کرد. اینقدر ناراحت شده بود که نزدیک بود گریه کنه.
اما من دیگه به خاطر دوستام ناراحت نمی شم. به جهنم!
ما از این دوستا زیاد داشتیم. که به موقعش به آدم خنجر میزنن!
فردا از پاریس دارم بر می گردم دوباره به داهاتمون! این ۴ روز که پاریس بودم یکی از خاطره انگیزترین روزهای زندگیم بود! سه حس متفاوت که تا به حال تجربه نکرده بودم...
دلم برای خودم نمی سوزد. من بهتر از این نیستم. اما دلم خیلی سادگی را دوست دارد. از اینکه آسان فریب بخورد و بداند که سرنوشت همین بوده..
دلم گرفته بود اما نه مثل همیشه. نه از روزگار. روزگار دیگر آنقدر صمیمی نیست که آزرده ام کند. روزگار دوستم نیست دیگر...
زندگی را دوست دارم. کوتاهی اش را و مرگ را. از مرگ می ترسم و باز با این حال دوستش دارم. مثل همه ی ترس هایم. تو را دوست دارم اما می ترسم از همه ی تو های زندگی ام. از شب ها و آخر ها و سفره های رنگ رنگ می ترسم.
من از سکوت می ترسم. مخصوصا وسط روز که هیچ جنایتی رخ نمی دهد به جز صدای تو که میلرزد میان چشم های حلقه شده ات و دست های ...
دارم فکر می کنم به بهشت. به اینکه شاید ببینمت آن روز که به تو دلبستم. شاید... امید که عیبی ندارد. لااقل برای من که هیچ وقت امیدی نداشته ام جز به تو که همیشه می خواهی بدانی چقدر هستم. چقدر دوست دارم بودن را. و چقدر از چشمانت راضی هستم! چقدر دلم می لرزد وقتی می بی نی ام. چقدر خوابم را آشفته می کنی... و چقدر ساده باز با یک قول دروغین می بخشی ام. و مرا باز می گذاری به آینده های ترسناک. و تنها ...
من باز هم بر می گردم از شهری که میان تمام بد هایش . تو را یافتم و ... تویی که حالا برای خودت مهربان شده ای و نوازش می کنی مرا که حالا بچه تر شده ام...
چقدر دلم می خواست من نبودم. من باید خاطره ای بهتر از خودم باشم... که تو یاد کنی هر روز و هر شب. تنهایی ام را ...