اشهدک یا مولای...!
ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست...
۱. آدم بزرگی بود...اما دل بست به کوچک ترین احساسی که نداشت
پر زد و رفت. مثل پرستوها . کوچ کرد و کوچک شد. آنقدر که دیگر
بزرگین احساس ها را هم نداشت که دل بسته شود مثل کوچکی هایش.
۲. یعنی چه که باران می کوبد به پنجره و کسی هم پشت در منتظر نیست.
انگار درس قبلی را یادت رفته است باران !
فکر کردی هر وقت بیایی قدمت روی چشم است. نه !
چشمان ما خیس است اما تو نیستی دلیل...!
۳. صدایت قشنگ بود به قدری که دست دلهره هایم به سختی لرزید
گذشته هایم جان گرفتند و شروع به دویدن کردند
جامی که سال های سال قطره قطره سرخش کرده بودند افتاد و
برای خودم،دلم سوخت...دلم شکست!
۴. نه آتش ابراهیم و نه هیبت موسی ، من سکوت مریم را باور کردم.
که هیچ کس به بازی معجزه اش نگرفت...
شب هایم شبیه کلمه شد و نمازهایم نم نم چکید از سقف زخمی.
حرف های دلم یک آیه مثل تو نیاورند
و تنها
دل به نزول آینه ها بستند .
شاید که بیایی...!