بزرگ بود و از اهالی امروز و با تمام افق های باز نسبت داشت . لحظه هایش بوی یکنواختی می داد . ساکت بود در التماس پا به پای تردید و ایمان دل بی درمانش . روزهایش و شبهایش را با استخاره و استعاره رنگی می داد ولی باز عین بی رنگی بود . می ترسید . از تمام سنت ها . از تمام وظایفی که خود نمی دانست . از اندازه ی نفسش که خود می دانست . از بی چراغی راه . از خارهای مسیر که انگار کاری به جز خراش پاهای برهنه اش نداشتند . ولی همچنان گام بر می داشت . در این دنیای غم که می دانست هیچش کناره نیست دلش کمی شادی می خواست که خود به آن می گفت شادمانی بی سبب . دلش لبخند های ساده می خواست . ولی دیگر هیچ لبخند ساده ای نمی شناخت . همه چیز بوی تردید می داد . حتی لبخندهای ساده ی دوران کودکیش که حالا دیگر بزرگ شده بودند و دیگر هر چه بودند ساده نبودند . مرز بین سرسختی و لجبازی هایش مبهم تر می شد . مرز بین ایمان و تردیدهایش مبهم تر می شد . لبخند ها از او دور میشدند و او نیز . می ترسید ولی باز گام بر می داشت . در جاده ای بی انتها . می دانست رفتن حتی اگر نرسیدن باشد باید رفت . رفتن نشانه ی ایمان بود . می ترسید و گام هایش تند تر می شدند . در این بی چراغی دلش به ماه و خورشید و ستاره ها خوش بود که بی هیچ چشم داشتی روشن می کردند تمام مسیرهای به ظاهر واگرا را . شادمانی های با سبب . ایمان های خالی از تردید .
بااین دوری که من از تو احساس میکنم
و این فاصله که من با تو ایجاد کرده ام
تو چقدر به من نزدیکی!
چه مهربان خدایی!