Unknown
خوش به حال روزگار...
۱. دلم تنگ می شود برای صدای دل انگیزی که می خواند:
«جفا ها کشیدم دردا که دیدم
از مهربانان ، نا مهربانی
غمت را نهفتم در سینه اما
با کس نگفتم ، راز نهانی..»
من از نسل مردهای فراموش شده ام
با آوازهایی که جز بر دل نمی نشست
من را حنجره های باریک
که چون اجدادشان
آسان بریده می شدند
نواختند و
گوشه ای شدم
در شور ...
گوشه ای فراموش شده
درست مثل اجدادم..
من از نسل مادرهای چشم به راهم
نسل دلگرمی های پر تشویش
نسل از خود گذشتن و از دیگران گسستن -ها-
آدمهایی که خود را
برای خدا می خواستند
و خدا را
برای همه...
۲. ستون میرداماد با خط های قرمز و آبی و دست نوشته هایی
که حالا شاید فرو ریخته در کنجی مهیب از پایتخت.
ــــ حمید ۷/۴/۱۳۷۲
ـــ وحید ۷/۴/۱۳۷۲
==== من ...
آرزوهایی که کوچک و خواستنی ماندند...قد نکشیدند مثل روزهایی که
مدام بالاتر می رفتند...گاهی رنگ خودکارشان عوض می شد.
آرزوهای من مثل همان دست خط ها دوست داشتنی بودند...
حالا دیگر ، نمی ترسم که به کوچکی هایم نگاه کنی
و آرزوهای کوچکم را لبخند بزنی .
دیگر خجالت نمی کشم این همه کوچکی را.
بزرگ که شدی
به بزرگی ات ببخش.
۳. آدم بی جنبه و بی ادعا و بی اعتنایی هستم.
۴. نه گفتید و نه شنیدیم...
پس لطفا حال به هم زن نباشین.
کامنت یکی یا دو تاش با مزه اس
سی تاش دیگه مسخره بازیه!
از همه کسانی که کامنتاشون رو پاک کردم و می کنم
عذر خواهم.