Unknown
پنجشنبه, ۹ خرداد ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ
Some dance to remember, some dance to forget
×روی تخته ی چوبی اتاقم نوشته بودم :
در غربت مرگ بیم تنهایی نیست
یاران عزیز آن طرف بیش ترند!
×یادم می آد روزای آخر دانشگاه یکی از دوستام
خواست توی دفترش یادگاری بنویسم
( باز از روی دیوار نوشتن خیلی بهتره!)
نوشتم :
هر چه بینا چشم رنج آشنایی بیشتر
هر چه سوزان عشق درد بی وفایی بیشتر
هر چه دانش بیشتر وامانده تر در زندگی
هر چه کمتر فهم،کبر و خودنمایی بیشتر
هر چه بازار دیانت گرم،دلها سرد
هر چه زاهد بیشتر،دور از خدایی بیشتر..
×من توی اون دانشکده بیشتر وقت های تنهاییم رو
در تاریکی نمازخانه ی کوچک زیر پله می گذروندم.
گاهی کفش هام رو هم می بردم داخل
که صدای نازک پچ پچ ها رو هم نشنوم...
الان هم همینه. اتاقم توی یه داهات پرته.
شاید یه ساعت توی نقشه باید دنبالش بگردی..
اما آروم و ساکت و سبزه..
۸۷/۰۳/۰۹
گریه سیب
شب فرو می افتاد
به درون آمدم و پنجره ها رابستم
باد با شاخه در آویخته بود
من در این خانه تنها تنها
غم عالم به دلم ریخته بود
ناگهان حس کردم
که کسی
آنجا بیرون در باغ
در پس پنجره ام می گرید
صبحگاهان شبنم
می چکید از گل سیب