Unknown
دوشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ
وقتی آمدی گمان نمی کردم که لحظه ها به شمارش معکوس بیفتند
برای رفتنت و ..
از همین چند روز به آخر نمی دانی که چقدر دلم برایت تنگ شده
آی محبت بی دریغ
آی خنده های کودکی ..
آی دست های نرم همیشه...
آی...
شاید من دیگر آن محمد سابق نیستم...
حالا بذار آدم ها از کنارم رد شوند و اشک را منتظر ، در چشمانم ببینند
... چه فرقی می کند.
کسی نمی داند مرا ..تو را . چرا .. من حالا شاید بدانم
راز تداوم لبخندی که بیست و چند سال همراهم شده بود
و نمی فهمیدم.
راز دست هایی که دیگر رمق سابق را ندارد و
چشم هایی که چروک برداشته اند
...
آی...
۸۷/۰۳/۲۰
من از اینکه اینجا کامنت هاش بسته باشه
حس خوبی ندارم..
نه حال و نه حوصله و نه وقت حذف کامنتهای مزخرف
رو دارم.
فکر کنم یه خواهش منطقی باشه
که بخوام از اینایی که فکر می کنن وقتی با اسم های مختلف
نظرات چرت میدن و من نمی فهمم..
گاهی هم با خودشون دعوا می کنن.
بیمارهای روانی!