perdu dans le noir
جمعه, ۷ تیر ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ
من به درماندگی صخره و سنگ
من به آوارگی ابر و نسیم
من به سرگشتگی آهوی دشت
من به تنهایی خود می مانم...
من در این شب که بلند است به اندازه ی حسرت زدگی
گیسوان تو به یادم می آید
من در این شب که بلند است به اندازه ی حسرت زدگی
شعر چشمان تو را می خوانم...
۱. احساسی دارم درست شبیه حرف زدن..
حرف هایی که همه انگار گله و شکایت است
برای چشم های زیبایی ندیده...
۲. برای مناجات...
بارها -از کرخه تا راین- رو دیدم..
بارها..
مخصوصا وقت هایی که حرفهایم با خدا زیاد می شود
وقت هایی که دلم برای امام تنگ می شود..
۳. وجدانم درد میکنه!
از اینکه بی خاصیت نشستم اینجا
و...
شاید باور نکنی که گاهی فکر میکنم
نکند در انتظار بمیرم...!
و تو در خوابی
و
پرستوها
خوابند
و تو می اندیشی
به بهار دیگر
و
به یاری دیگر
...
۸۷/۰۴/۰۷
یاد باد آنکه چو آغاز سخن می کردی
با تو صد زمزمه در زیر زبان بود مرا
دردا که حرفی برای گفتن ندارم ! هیچ رقمه !