Unknown
پنجشنبه, ۱۰ دی ۱۳۸۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ
حس و حال غریبی است..
باور نمی کنی...
باور نمی کنی..این روز ها چقدر تلخ می خندم!
بیشتر تظاهر به روزهای خوبی بود که قدر ندانستم.
احساس میکنم دارم جامد میشوم..
دارم solid میشوم...
شاید به انتهای مسیر خوش زندگی نزدیک میشوم..
نمی دانم به چه سمتی میروم...واقعا نمی دانم..بیشتر دستی مرا به سوی خود میکشد.
این را به وضوح حس میکنم..از خود اختیاری ندارم.
این روزها مثل قدیم ها آرزویی ندارم...
از آن آدم گرم و شوخ جدا میشوم..شاید این هم اثر دست سرنوشت است..
شب ها را بیدار می مانم و روزها را میدوم..ولی چشم به هیچ نتیجه ای ندارم..
شاید علاقه ای نمانده...
این روزها فقط زیر لب زمزمه ی مدامم شده است..
«یا لیتنی کنت معکم»
باور نمی کنی...
باور نمی کنی..این روز ها چقدر تلخ می خندم!
بیشتر تظاهر به روزهای خوبی بود که قدر ندانستم.
احساس میکنم دارم جامد میشوم..
دارم solid میشوم...
شاید به انتهای مسیر خوش زندگی نزدیک میشوم..
نمی دانم به چه سمتی میروم...واقعا نمی دانم..بیشتر دستی مرا به سوی خود میکشد.
این را به وضوح حس میکنم..از خود اختیاری ندارم.
این روزها مثل قدیم ها آرزویی ندارم...
از آن آدم گرم و شوخ جدا میشوم..شاید این هم اثر دست سرنوشت است..
شب ها را بیدار می مانم و روزها را میدوم..ولی چشم به هیچ نتیجه ای ندارم..
شاید علاقه ای نمانده...
این روزها فقط زیر لب زمزمه ی مدامم شده است..
«یا لیتنی کنت معکم»
۸۳/۱۰/۱۰