Unknown
۱. که دگر می نخورم...بی رخ بزم آرایی...
۲. خوب میدانم که دلداری احمقانه ی - خوب می شود روزی- هایم
را باید تا آخر همراه داشته باشم.
آدم باید خودش را هر روز و هر شب فریب دهد تا زندگی کند.
من کمی از خودم احمق ترم...
خوب می دانم که غربت در من نه که کم نمی شود
بدتر هم میشود. دیگر آنجا فقط غربت نیست. دلم هم می سوزد.
البته اینجا هم کم کم یاد گرفته ام که نگاهم را
از پرده ی ضخیم زشتی ها عبور دهم
و دلم را بسوزانم...
من برای آن آدمی که از من متنفر است فقط متاسفم.
من یاد نگرفته ام که جواب تنفر را بدهم.
و او هم یاد نگرفته که مرا بفهمد.
دنیا پر از آدم های بی سواد است...
خوب می دانم که آدمی هر چه بزرگ تر شود
وسعت اندوهش بیشتر و حجم ناله هایش سرسام آورتر می شود.
درد داشتن و نداشتن ها سطحی و زودگذر است
درست مثل شیون مرگ...
روح آدمی هر چه بزرگتر شود ، آواره تر می شود
آنقدر که از چاه بیشتر
همدم نمی یابد و از شب رفیق تر
پیدا نمی کند ..
۳. وقتی منتظر نباشی. زمان خیلی زود می گذرد.
آنقدر که چروک های پیشانی ات را دیگر نمی توانی بشماری.
همیشه برای غصه خوردن دیر است و
برای شادی زود.
دنیا درست مثل بچه های سمج
این را به گوش آدمی می گوید..
بنویسم که هر کدومشون منو یاد شعری یا جمله ای تسلی بخش و یا
حتی زخم کهنه ای می اندازد.
اما می ترسم!
می ترسم که نتوانم!
گشتم و کلمه ای هم پیدا نکردم که هر چه دیدم زبون و نا توان بودند! و نتوانستم به کمک آن برسانم که چه می خواهم بگویم .حیف!!