آب و آتش
این روزها که می گذرد
احساس می کنم که کسی
در باد
فریاد
می زن د
احساس می کنم که مرا
از عمق جاده های مه آلود
یک آشنای دور
صدا
می زن د
آهنگ آشنای صدای او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل آمدن روز است
روزی که ...
روزی که این قطار قدیمی
در بستر موازی تکرار
لحظه ای بی بهانه توقف کند...
تا
چشم های خسته ی خواب آلود
از پشت پنجره
تصویر ابرها را در قاب
و طرح
واژگونه ی
جنگل را در آب
بنگرد...
۱. چه می خواهی از این مه ماتم گرفته ی خود
که شب ها در زندان آسمان
تنها میان ستارگان
خاموش نشسته و
بغض هایش را
مو به مو
شمرده است.
۲. برای من زندگی چندان مهم نیست.
اما تصمیم گرفته ام یاد بگیرم
که چطور برای آنچه برایم مهم نیست
بجنگم..با خودم.
اگر چه لشکر روزگار
سیاه و انبوه و جنایت کار است
من باید که جسارت دست گرفتن شمشیر را
داشته باشم.
و با روزها بجنگم
و
با شب ها گلاویز شوم.
و
خاطرات تشنه ام را از خون
سیراب کنم.
۳. من تصمیم گرفته ام که
زمین بخورم اما
دردم نیاید.
دردم بیاید
اما گریه نکنم
گریه کنم اما کسی نبیند..
چشم هایم دیگر معطل نیستند
و دلخوشی های تنبل ام
در بستر خیال
خوابشان نبرده است..
۴. من روزهاست که دیگر از تو نمی نویسم
از تو نوشتن برایم گناهی شده است
که به تو عذابم می دهد..
من نمی دانستم که نویسنده شده ام..
آن وقت فهمیدم که از بی قراری
دنبال تکه کاغذی می گشتم که برایت-برایم-
بنویسم..
من معتاد واژه هایی شدم که درست
به اندازه ی خودم سرگردان بودند
کلمه هایی که
هنوز ننوشته بوی تو را می دادند
و هر جا که بودم
مثل دستی مهربان
آنقدر پیشانی تب دارم را خنک می کردند
که آرام می شدم...
من تب دارم
و دلم
پاشوره های کودکی را می خواهد
با همان سطل قرمز
با همان لذت مرموزی که درست
در میان ترس و تب
به سراغم می آمد.
آنقدر که اگر باز هم آن سطل قرمز
را می دیدم، از او نمی گریختم..