Unknown
چهارشنبه, ۶ شهریور ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ
من هم مثل سعدی درست نمی فهمم که :
ما به یک شربت چنین بی خود شدیم
دیگران چندین قدح چون خورده اند؟!
به هر صورت گاهی باید یک خط در میان بود..
پ. ن : هر روز این سلول تنگ تر میشه . هر روز...
اما من زندانی لجبازی هستم . خیال فرار ندارم. یعنی اصرار هم
بکنند حوصله ی فرار ندارم . دلم می خواهد زندان را خسته کنم.
تنهایی را شرمنده کنم . بس که مهربانم با درد!
زندانی های دیگر از من خوششان نمی آید
از خدا که پنهان نیست از شما چرا ؟ .
اگر سرم به سنگ بخورد و بشکند
ته دلشان شاد می شود.
البته من می دانم که این دشمنی به خاطر خودم نیست
اینکه خیلی جرمم سنگین تر از بقیه ی زندانی ها باشد . نه...
بالاخره اینجا هر کسی جرمی کرده است در خور تنهایی اش.
آن ها از من متنفرند چون من از دنیای آن ها بزرگترم.
مجبورند از من بدشان بیاید تا زندگی کنند ..
۸۷/۰۶/۰۶