برای خودم
گاهی درست مثل این دقیقه ها ، حال خود را نمی دانم.
دریغ...دریغ از آن شب ها که وقتی دل را مجال رهایی بود،
-درست مثل کودکی که نا آرام به این سو و آن سو می دود
و هزار شیطنت در دل می پروراند -
شوقی وصف ناپذیر و گریزپای داشت
برای پرواز...
اما دیر زمانی است که گویا خاک پاشیده اند به تمام آن
بی قراری ها و دلهره های زندگی بخش..
خاک سرد و بی حاصلی که حوصله ی هیچ جوانه ی سبزی را ندارد.
و دل به هیچ شکوفه ای خوش ندارد..
نمی دانم چه از من این هیولای چند درّه در میان را ساخته..
تنهایی؟ .. نه . تنهایی قدر این حرف ها نبود ..
روح من یک اسب است. اما دریغا اینجا که منم
اسب تازی را نیز به خراس می بندند
و با اسب گاری هم-زنجیر می کنند.
و شاید این اثر فلسفه ی تلخ اروپایی باشد در من.
بی هراس . بی کس . مهاجم . گستاخ . مستقل . غریب...
که مرا در زوزه ی بد آهنگ و شب هنگامش غرق می کند.
نه . اشتباه می کنی این اثر زندان نیست که مرا از زندان
شکایتی نبوده که نباید بوده باشد.
مرا با زندان عهدی است شبیه سرنوشتی جدا نشدنی.
و من خوب میدانم که میله های بهترین زندان های کشورم
سخت و بی تاب انتظار مرا می کشند
تا تنهایی نازنینم را در آغوش گیرند.
من خوب صدای قدم های خود را تا چوبه های دار
حس میکنم. صدای جوان های رعنایی که همگی چهره ای آشنا دارند
و مرا تا طنابی بی عاطفه بدرقه می کنند.
و نمی دانند که با طناب ، نفس به بند نمی آید.
من را برای آن نساخته اند که گلی زیبا را پرورش دهم
و مقهور دلربایی اش شوم.
من انگار آمده ام که خواب سنگین خاری را آشفته کنم
و دل سنگی را بلرزانم.. و این زندگی من است.
مرا سر نه در قطیفه های سفید کرباس و ملحفه های رنگ رنگ
و قمیص های پدربزرگ که من در سر هوای هزار سرزمین دست نخورده
دارم.
و حالا چشم در چشم آسمان کویر دارم
که درست مثل آن معلم شهیدم :
شفاف - ساده - نورانی- مهربان- احساساتی و دردمند است.
دلم می خواهد سال های بر پشت بام بمانم و
دریای ستاره ها چشمم را نوازش کند.
که مرا آسمان برای سیاحت خوش تر است تا زمین..