Unknown
« نه تو از قطار دست تکان دادی
و نه من
در ایستگاه منتظر بودم.
قطاری که تو را آورد
مرا با خود برد...»
یاد باد آنکه خرابات نشین بودم و مست
آنچه در مسجدم امروز کم است آنجا بود..
پ.ن : دیگر دست و دلم به گرمی هیچ دستی نمی رود انگار.
دوستانم را دوست دارم
البته نه آنقدر که صحبتشان خسته ام نکند.
برای تجدید نشدن
خدا را شکر
که لبخندی نیم نمره ای برایم کافی است..
پ.ن : یه روان شناس ممکنه مریضش رو دوست داشته باشه
باهاش بگه بخنده . پارک بره . غذا بخوره...
اما هرگز چیزی که واقعا فکر میکنه رو به مریضش نمیگه.
سعی میکنه فقط چیزهایی رو بگه که به بهبودی بیمارش کمک کنه
و خیلی از حقیقت های تلخ رو سانسور میکنه.
به صورت کاملا بین المللی وقت حرف زدن با زن ها
درست احساس اون روان شناس رو دارم.
و حقیقتی که مدام از ذهنم پاکش می کنم تا به زبونم نیاد
اینه که :
مرگ همین چند قدم جلوتره..
پ.ن : تا روزی که به دیروزم می خندم به خودم امیدوارم.
آدمی که از گذشته اش دفاع کنه یه احمق حرفه ایه!
پ.ن : یکی از فواید اینکه آدم به شکست هاش اعتراف کنه
اینه که وقتی از موفقیت هاش حرف میزنه ممکنه بقیه باور کنن.
من در مورد فازهای ۶ و ۷و ۸ پارس جنوبی خودم میدونم
که به دست ژاپنی ها انجام شده.
وقتی می خوایم ازشون که بیان ، التماس می کنیم
اما وقتی تموم میشه ، افتخار ملی میشه.
یکی نیست این وسط یه کلمه حرف راست بزنه؟
اینجا چقدر شبیه به یه جای دیگه ست...
فکر کنم به خاطر اینه که ریشه ها یکیه...نه؟
خوشحال شدم که به صورت راندوم اینجا رو پیدا کردم!