Unknown
« گاهی میان مردم ،
در ازدحام شهر ،
غیر از تو هر چه هست
فراموش می کنم..»
پیرمرد نگاه مهربانی داشت. هر چند کروات آبی تیره اش که احتمالا
برای دیدن تنها پسرش به آن تن داده بود ، توی ذوق می زد.
اما این هرگز باعث نشد که قلب ساده اش پنهان بشود.
اهل پرواز بود انگار اما از آنها که تنها گیر حرف آخر مانده اند.
ابروهای سفید ترسناکی داشت. می ترسیدم که مبادا
تواضعشان فریبم دهد و حرمت روزها و شب هایی را که
به آن ها بسته است نفهمم.
پیرمرد از یک دنیا حرف و خاطره می آمد که تا نمی نشستی پای
سفره ی گود رفته ی چشمانش، نمی فهمیدی..
صورت کشیده و بینی بزرگ و موهای کم پشت که اجازه نمی داد
دنیا به چهره اش به راحتی مسلط شود.
منتظر نشسته بود تا که زنی آمد و به زبان آنها چیزی گفت با حالتی
که گویا چهره ی زیبایش تنها یک لبخند عامه پسند کم دارد
و یک نشاط زندگی بخش!
پیرمرد رو به من کرد و گفت : چی گفت جوان!
چین های در هم رفته ی صورتش را ضمیمه ی صدای خسته
اما هنوز امیدوارش کرده بود .
آمدم حرف بزنم که زنی میانسال - درست از همان دست
عروسک ها -که نو بودن اول، باورش شده باشد و حالا
با دست کنده شده هنوز هم همان صدا را می کند-
از تاخیر من استفاده کرد و با لحنی که
انگار حیا را در همان دوران کودکی در یک سانحه
به کلی از دست داده باشد ، رو به پیرمرد کرد و گفت:
زبان نمی دانی پدر جان؟
پیر مرد بی آنکه سر بچرخاند جواب داد :
زبان اینها را نه اما زبان شما را چرا ...
و زن مثل گربه ای که «پیشت» شده باشد نگاهش را دزدید.
سرم درد گرفته بود آنقدر که به زور سر پا بودم
سوال پیرمرد را با حوصله و احتیاط جواب دادم.
و پیرمرد لبخندی داشت ، قدیمی و زیبا.
سرم درد می کند .. خدایا..
نمی دانم چرا در آن هوای شرجی و گرم و در میان
آن ساختمان های بلند با آدم های کوتاه و عریض
سردم شده بود.
آرام نشسته بودم و درد مثل گلوله ای که از بالای کوه
به پایین می غلتد و بزرگتر و بزرگتر می شود ،
بیشتر و بیشتر می شد.
پیرمرد از پسرش می گفت . پسری که سیزده سال است
که چشمانش را ندیده است. و از دو نوه اش
که به قول خودش پدربزرگ تلفنی شان است.
پیرزن - همسر پیرمرد- که تا به حال ساکت نشسته بود
مثل فنری از جا پرید و شروع به سخن کرد و از نوه هایش
و شیرینی هایشان گفت. پیرمرد چند جمله ای
یاری اش می کند و بعد انگار از همین قدر دلخوشی هم
پشیمان است و زود ساکت می شود.
من از درد به خود می پیچم . قرار است چند دقیقه دیگر
روی زمین بیفتم و همه دورم جمع شوند و بترسند که مبادا بمیرم،
ترس از مرگ در همه هست انگار!
پیرمرد خوب نگاهم می کند
انگار از چیزی در من خوشش آمده است
از تنهایی ام ... یا غربت همیشه ی صاف و ساده ام.
در چهره ی مضطربش مهربانی مبهمی است
که درست مثل مرز بین دریا و آسمان - در آن دورها-
خوب دیده نمی شود.
ساعتی بعد . درست رو به روی حسرت های پیرمرد
روزگار طبع وحشی اش را آزمایش می کند و
پیر مرد را با دست خالی و دلی پر
باز می گرداند.
من را با همان حال من.. و حال خودش
نگاهی می کند . درست مثل نگاه اول.
دستی تکان می دهد که انگار بوی آخر راه دارد.
این نگاه آخر..
GHm
سلام
زیبا بود
من هم گاهی خیلی چیزا رو فراموش می کن
یا حق!!