Unknown
باید امشب بروم
من که از باز ترین پنجره با
مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی
عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه
جدی نگرفت!
من به اندازه ی یک ابر دلم می گیرد..
سهراب
حرفی نمانده است برای نزدن
چه بگویم..
مهربان باشم با هر که می بینم
با هر که هر چه ناله دارد و نفرین
بدرقه ی لباس هایم می کند
که هنوز بوی ترکش و باروت می دهد.
تو چشمانت خیره است به دروغ
و قلب بسته به آن ماهپاره است.
و نمی فهمی حرمت چشم های بسته ی مرا.
که مهمان ناخوانده شده ام این سال ها.
نگو چرا این بار
بیشتر از هر بار
از چشم های شما فرار می کنم
و صبر نمی کنم برای یک روز بیشتر ماندن.
هر چند خوب می دانم که
تقاص
توی همین دنیاس!
آی لولی وشان توی خونه
سلام..
سلامی به گرمی تمام خون هایی که رویش نشسته اید
و قبرهایی که سنگش را به سینه نزدید..
سلام..
کوتاه کنم از دل تو فاصلهام را
من ماندهام و هیچ نمانده است ز من، هیچ
اینجا که زده دزد رهِ قافلهام
این شوق به اوجش برساند نه پر و بال
بگذار ببندند پرچلچهام را
ایهام نگاهش چقدر مبهم و سخت است
ای کاش کسی حل بکند مسألهام را
یک عمر سرودم به هواخواهی چشمت
یک لحظه ندادی به نگاهی صلهام را
من خسته از این غربتم ای عشق چه میشد
راحت بگذاری دل بیحوصلهام را