Unknown
شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۸۸، ۱۲:۳۰ ق.ظ
هم روی تو را طاقت دیدار کم است
هم چشم مرا جرات این کار کم است
من کمتر از آنم که تو را درک کنم
آگاهی من ز عشق بسیار ، کم است..
قیصر
پ.ن : نگاه کن..بعضی شعرها واقعا بغض دارد
و یکی لابلای کلمات گریه می کند...
یک لحظه شبی غافل از آن ماه نباشید
شاید که نگاهی کند آگاه نباشید..
ببین...دیگر اینقدر رسوا شده ام
که گریه هایم را نمی توانم پنهان کنم..
من برای دست های تو زنده ام
و با صدای تو نفس می کشم..
من مرده بودم بدون تو
و حالا زندگی را دوست دارم
و درد را..
و ذره ذره ی این خیال دور را..
۸۸/۰۲/۰۵