Unknown
چهارشنبه, ۶ آبان ۱۳۸۸، ۰۱:۳۰ ق.ظ
اولم یکف ِ بربّک علی کل شیء شهید ..
زین آتش نهفته که در سینه ی من است
خورشید شعله ایست که در آسمان گرفت..
پ.ن : خمار صد شبه دارم..شرابخانه کجاست؟
پ.ن : در سکوت مطلق.. ناگهان شوقی لطیف
دست دلت را می گیرد..
اینقدر بی خبری که نمیدانی از کجاست..
کم کم دارم می فهمم که زندگی را
برای بعضی لحظه ها ساخته اند
..
پ.ن : ربنا افرغ علینا صبرا ..
۸۸/۰۸/۰۶
از عدم تا به وجود آمده ام دلتنگم
روح از افلاک و تن از خاک، در این ساغر پاک
از در آمیختن شادی و غم دلتنگم
خوشه ای از ملکوت تو مرا دور انداخت
من هنوز ازسفر باغ ارم دلتنگم
ای نبخشوده گناه پدرم آدم را
به گناهان نبخشوده قسم دلتنگم
حال در خوف و رجا رو به تو بر میگردم
دو قدم دلهره دارم دو قدم دلتنگم
نشد از یاد برم خاطره دوری را
بازهرچند رسیدیم به هم٬ دلتنگم
پ.ن.
ببیند آدم رو مجبور می کنید دست به چه کارهایی بزنه!:دی