Unknown
چهارشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۸۸، ۱۲:۳۰ ق.ظ
گاه خود را گوی گردان در خم چوگان او ...
~ سر به زیر .. ساکت و آرام
می آیی و کنار تنهایی من پرسه میزنی
و مدام مرا به خود می خوانی که از یاد نروم
و من ..
من که این روزها خسته تر از تاریخ تو ام
تسلیم نگاه های طولانی شده ام
و حرف هایی که
بعد از تو هیچ کس
خریدار سادگی شان نبود..
حالا خوب نگاه کن ..
پر از دردهای متضادم
و دلبستگی هایی که گاهی دشمن هم اند ..
و زخم هایی که از مرهم های همیشگی بیزارند..
~ پیامبری از جنس خودش بود
و وقتی آیه هایش را
آرام آرام برای تو می خواند
کوه های طاقت تو طاق میشد
و تو مدام جایی بودی
که هیچ حرفی آنجا
جز سوره های پی در پی لبخند نبود ..
حالا باز بگو باران
ربطی به چشم های تو ندارد ..
۸۸/۱۱/۱۴
دریای من !
فقط تو بخوان سمت خود مرا
جاری نمی شوم به تمنای دیگری..