Unknown
شنبه, ۹ بهمن ۱۳۸۹، ۱۲:۳۰ ق.ظ
تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست..
نکند فراموشم کرده باشی میان این همه روز
که می آیند و گاهی نمی روند حتی ..
میان این همه اتفاق
که دل تو را تنها می گذارد
در لابه لای کلمات..
و گاه احساس می کنی که بغض
روی گلویت اصرار می کند که بماند..
و تو دلت نمی آید رهایش کنی..
من از دستان تو معذرت می خواهم
که ندیدمشان تا بگیرم..
ببخش مرا ..
به عصمت تاریخی ات.
و مهربانی های همیشه ات..
پ.ن : خوب میدانم..آن شب کلمه ای گفتم
که دلت نیامد که تنهایم بگذاری..
نمی دانم چرا آن واژه ها
از یادم رفته است..
که بهانه شوند
برای لبخند های مادرانه ات ..
..
۸۹/۱۱/۰۹
خوش به حالتون با این سر پر سودا